دوشنبه، دی ۰۲، ۱۳۸۱

ادامه طرحي براي امروز
روز داخلي بالكن كتاب فروشي سيان

شيلا و كاوه در حال خوردن قهوه باهم صحبت مي كنند

شيلا زندگي عجيبي داشتيد شما، دوست دارم كه يه داستان ازش
بنويسم .

كاوه اگه واقعا بخواهي اين كارو بكني بايد ماجرا رو از مامان بپرسي

شيلا نه، چند بار فكرشو كردم ولي پيش خودم گفتم ياد آوري اون روزا براي مادرت خيلي بايد سخت باشه براي همين پشيمون شدم

كاوه خوب آره سخته ،ولي خوشحال مي شه با عروس آينده اش صحبت
كنه حتي در مورد بابا- و مي خندد

شيلا او هم با لبخند- وسط دعوا نرخ تعيين نكن منكه هنوز بله نگفتم

كاوه از خداته-همچنان بالبخند-

هردو مي خندند
شيلا راستي بابا چند بار گفته كه مي خواد تورو ببينه،البته من به اون گفتم كه تو خجالتي هستي ولي همچنان اصرار داره،چرا يه بار نميآيي به خونه ما صداي بابا رو هم بخوابوني؟!

كاوه توكه مي دوني !مهخم خيلي دلم مي خواست كه ايشونو ببينم ولي
وقتي اون موضوع پيش اومدديگه روم نميشه توي چشماش نگاه كنم

شيلا با كمي لبخند—اون موضوع رو فراموش كن به نظر من مسئله مهمي
نيست ما باهم مي خواهيم ازدواج كنيم درضمن اون موضوع هم با توافق هردوي ما بود .

هردو سكوت مي كنند.

هیچ نظری موجود نیست: