یکشنبه، آبان ۱۴، ۱۳۹۱

رفت


و زندگی
ایستاده بر درگاه
بر سایه موهایت بوسه میزند
و تو بر میخیزی
سایه ات گم میشود اما تو آمدی
نحیف
همچون شاخه گلی
با موهایی به نرمی ابریشم
...
و مرگ از پنجره خانه ات رفت رفت رفت
هفتاد بار رفت

چهارشنبه، آبان ۰۳، ۱۳۹۱

دونده در باد


می روی
بر روی یک شانه ات ماه و دیگری خورشید
چشمانت ستاره باران
موهایت آسمان شب
ندو آسمان را پریشان نکن
باد در ستاره هایت می دود
اشک بارانش نکن
خورشید و ماه را در ترازوی شانه ات نگه دار و
تبسم بر لبانت را

پنجشنبه، مهر ۱۳، ۱۳۹۱

من دیگر انقلابی نیستم

شبها سکوتم را با صدای هرزه رادیوی بیگانگان صبح میکنم
بستر تنهاییم  را بر روی چوب خیزران میگسترم
و نگاهم  به تاریکی خیره کننده سقفی کوتاه خیره می ماند
و
مردنم را در دل جشن می گیرم
من دیگر انقلابی نیستم

چهارشنبه، اردیبهشت ۲۰، ۱۳۹۱

تنهایی

بعد از مدتها دوباره تنها شدم 
تنها بودم اما این بار فیزیکی تنها توی خونه نشستم و دارم میخونم و مینویسم زیاد
و الان خیلی خوشحالم
اما همیشه درونم یکی هست
یکی که خیلی دوسش دارم پس ظاهرا تنها نیستم
هیچ وقت

چهارشنبه، اسفند ۲۴، ۱۳۹۰

اشک

توی چشمانم مدام در گردشند قطرهای سرگردان من.
نمی دونم چی شده خیلی زود اشک توی چشمام حلقه میزنه. امروز بادیدن یک دختر کوچولو این اتفاق افتاد توی خونه ای که نور نداشت و دیوارهای سیمانی زمختی اتاقشونو محاصره کرده بود.از گیاه هایی که حاشیه رودخونه در میاد نون محلی می پختند و می فروختند <بورک>
خسته ام و مثل همیشه دستم به نوشتن نمیره نمیدونم چرا هروقت اوضاع من خرابه سر از اینجا در میارم .
خوشحالم که هنوز خونه تنهایام رو دارم