جمعه، بهمن ۱۵، ۱۳۸۹

سفر بی انتها

و من مي روم




بر اين شانه ام زندگي تكيه داده است


وبر آن شانه ام مرگ.


در ختي از دور


برايم دست تكان مي دهد


و من مي روم


فطير ماه را


تكه تكه مي خورم


و كاسه خورشيد را


ذره ذره مي نوشم.


درختي از دور


برايم دست تكان مي دهد


و من مي روم.


*


*


*


ديگر خورشيد نيست


ديگر ماه نيست


ومن به درختي كه برايم دست تكان مي دهد مي رسم


درختي نبود


مرگم بود كه مرا فرا مي خوان


اسكلت بي جانم بود


كه دست برايم تكان مي داد.