چهارشنبه، اسفند ۲۴، ۱۳۹۰

اشک

توی چشمانم مدام در گردشند قطرهای سرگردان من.
نمی دونم چی شده خیلی زود اشک توی چشمام حلقه میزنه. امروز بادیدن یک دختر کوچولو این اتفاق افتاد توی خونه ای که نور نداشت و دیوارهای سیمانی زمختی اتاقشونو محاصره کرده بود.از گیاه هایی که حاشیه رودخونه در میاد نون محلی می پختند و می فروختند <بورک>
خسته ام و مثل همیشه دستم به نوشتن نمیره نمیدونم چرا هروقت اوضاع من خرابه سر از اینجا در میارم .
خوشحالم که هنوز خونه تنهایام رو دارم