چهارشنبه، آبان ۲۷، ۱۳۸۸

هم چون سایه خیال

.
.
.
.
.
.
باز هم می گویم
خیال نبود

هم آغوشی

هم آغوش با باد
هم آغوش با سایه های روشن خواب
لرزه های هوسناک
پستانش در دستان من
و
بوسه های من بر موهایش
آنگاه که در خوابی عمیق بودم
بیدار نخواهم شد

دیوار هستی

دیوار هستی بلند و قامت ما از سنگینی
گناهانمان خمیده  و کوتاه
خورشید نیز در زندان هستی بی هیچ سخنی در انتظار
انتظار طلوع چشمان ما

گناه

هنوز سپیده را ندیدم
به گناه آلوده شدم
شب نیز به نمه نرسیده است
باز هم گناهی دیگر مرا در آغوش گرفته
آه که چقدر دیواره های دلم کدر و نازک شده است
حتی کلام نیز از من رد می شود بی هیچ
تاملی

سه‌شنبه، آبان ۱۲، ۱۳۸۸

سر در گم و تنها

این سنت زندگی منه که تنها باشم هر وقت هم تلاش میکنم باز هم تنهایی خیلی زود وجودم رو فرا میگیره.
تمو تنهایی زندگی کردم ولی نمی خوام تنها بمیرم
همین