چهارشنبه، آبان ۲۷، ۱۳۸۸

هم چون سایه خیال

.
.
.
.
.
.
باز هم می گویم
خیال نبود

هم آغوشی

هم آغوش با باد
هم آغوش با سایه های روشن خواب
لرزه های هوسناک
پستانش در دستان من
و
بوسه های من بر موهایش
آنگاه که در خوابی عمیق بودم
بیدار نخواهم شد

دیوار هستی

دیوار هستی بلند و قامت ما از سنگینی
گناهانمان خمیده  و کوتاه
خورشید نیز در زندان هستی بی هیچ سخنی در انتظار
انتظار طلوع چشمان ما

گناه

هنوز سپیده را ندیدم
به گناه آلوده شدم
شب نیز به نمه نرسیده است
باز هم گناهی دیگر مرا در آغوش گرفته
آه که چقدر دیواره های دلم کدر و نازک شده است
حتی کلام نیز از من رد می شود بی هیچ
تاملی

سه‌شنبه، آبان ۱۲، ۱۳۸۸

سر در گم و تنها

این سنت زندگی منه که تنها باشم هر وقت هم تلاش میکنم باز هم تنهایی خیلی زود وجودم رو فرا میگیره.
تمو تنهایی زندگی کردم ولی نمی خوام تنها بمیرم
همین

دوشنبه، شهریور ۱۶، ۱۳۸۸

در هرات

تقریبا یک ماه است که در افقانستانم।هرات شهری باستانی که شنیدن نامش همیشه منو به دور های تاریخ به شعرهای شاعران این شهر،منیاتور های بهزاد و لهجه شیرین دری می انداخت।و حالا این شهر برام غربیه است شنیدن گفتگوی هراتی ها که نیمی انگلیسی نیمی به دستور حکومت مرکزی پشتو است غربت منو بیشتر می کنه।
غربتی که باز هم تشدید شده با ندیدن کسی که دوستش دارم روز های زیادی و من دیگه طاقت چندانی برای من نگذاشته است।
حتی اینجاهم برایم غریبه شده است خانه ای که روزی برایم سر پناهی بود برای دلتنگی هایم।روز های زیادی رو توی این خونه زندگی کردم و تنها جایی بود که احساسم رو بدون شرم بیان می کردم।اما حالا در آستانه ४० ساله گی فکر نمی کنم دیگه بتونم خودمو توی اینجا پیدا کنم।
تا ببینیم.

چهارشنبه، دی ۱۸، ۱۳۸۷

براي يك دوست

هم چو دشنه اي
در كام
آنگاه كه مي چرخانيش