یکشنبه، آذر ۲۸، ۱۳۸۹

ذهن هرزه

هرزه میان ذهنم
بومرنگ را به سوی پرواز میدهد
این بار
سوی خانه کوچکش
هرزه میان ذهنم
اما
نور را می پوشاند
و من در روز
با کبریتی  روشنایی را حفظ میکنم
...
یک لحظه مرا رها نمی کند
هرزه میان ذهنم

---------
م
تنهایی

ترازو

ترازوی ذهنم
کیله های پوشالی را
وزن کش خود قرار داده است
-------
م
یکی از همین روزها

تنها

تنهایی را سر میکشم
                          در ها بسته بود
م
 تنهایی

امنیت

در آغوشی گرم بودم
آغوشم را با امنیتی نا بکار پرکردم
میان دستانم عشق جایش را به هیچ داد
و میان لبانم هیچ جایش را به هیچ داد
سخنی در کار نبود
 و عشق نیز
می دانم
م
تنهایی

سر های بی گوش

بسیار گفتیم
               وهیچ نشنیدیم
آیا آوای مارا کسی نمی شنود؟
م
تنهایی

واژه

واژه ها در ذهنم رژه می روند
عشق
      یگانگی
               ابدیت
                       زیبایی
اما وقتی به شعر بدل میشود
همه چیز به هم می خورد
در عشقش ابدیتی نبود
                           و زیبایی
                                      ویگانگی
با حسرت
روز های خوش رفت
م
یکی از همین روزها

بودن یا رفتن

میان ماندن و رفتن
تیغ ها در رفت و آمد
آسمان در غرش ابر های بی بر
زمین در لرزش دستان بید
گلها خموش چون ماهیان در تنگ
طوطیان در گفتگو
باد باد...
می مانم
م
روزهای امید                        

چهارشنبه، مهر ۱۴، ۱۳۸۹

موتور بی سوخت

باز هم تیک چشمم شروع شد.موتور حرکت این تیک حرفهای اوست. موتور قوی و تکان دهنده.
باید پیش نهاد کنم گوینده رادیو بشه اونوقت تمام کشور به حرکت در میآد و دیگه نیازی به سوخت سوبسیدی و جیره بنده نیاز نیاز نخواهد بود.
عجب محرکیه این حرفهای زهرآگینش.

دوشنبه، شهریور ۰۱، ۱۳۸۹

تنهایی

تنهایی را سر میکشم


درها بسته است

چهارشنبه، تیر ۳۰، ۱۳۸۹

باز هم عشق

پاهایش را در حلقم فرو کرد
تا زبان عشق را قورت بدم

شنبه، تیر ۱۲، ۱۳۸۹

سفر

پاهایم را در آغوش می گیرم و سفر را با دل اغاز میکنم با چشمانم خود را به چاهی میرسانم که حتی خورشید هم یارای درخشش نیست.
(این مطلب نمی دونم چی هست؟!!!)

جمعه، تیر ۱۱، ۱۳۸۹

سفید

خط های دفترم را
با خط های دلم تاق می زنم
هیچ  هیچ

یکشنبه، تیر ۰۶، ۱۳۸۹

نامش قلبم را سوراند
بی آنکه ببینم
بی آنکه بشنوم

سفید کننده دندان

خاکستر قلبم را به دندان کشیدم
                                    سفید شد

سایه خیال

سایه تاریک خیال
ترکیبی زشت
از نیستی بود
ندانستم
 هستی را باختم

فریب

کاش می دانست
آفتابی درکار نیست
شب فرارسیده است
عوعوی سگان در راه است

زایش

آخرین قطره را نشاندم
...
شکوفه نشد

عشق

خواستم عشق را نقشی زنم
چشمانش لغزید
و
شتک تصویر را خورد

دوشنبه، فروردین ۱۶، ۱۳۸۹

سرگیجه

راستش اینکه آدم توی سن 39 سالگی احساس سر درگمی کن هم از اون حرفاست ولی برای من کاملا واقعی است.در حالی که فکر میکنی دیگه توی سرازیری افتادی تازه می فهمی که ای بابا مثل اینکه تازه اول مشکلات هست.
همه چی مثل این میمونه که زیر چرخهای کامیون رفته له و تغییر شکل یافته.