پنجشنبه، آبان ۰۹، ۱۳۸۱

دارم مي رم سفر، پس تا بعد(شنبه در خدمتم)

چهارشنبه، آبان ۰۸، ۱۳۸۱

از اينجا رو خيلي سريع و بدون شاخ و برگ مي نويسم(قضيه شهرام)
رفنم خونه شون ، نقاشي مي كرد و فوق العاده عالي و با چگچ . خاك هم مجسمه مي ساخت،پدر . مادرش در سوئد بودند و اون تنها توي يك خونه 700 متري زندگي مي كرد ،اسيد مي زد براي همين رفتارش غير عادي به نظر مي رسيد.
با هم خيلي رفيق شديم توي يه ريال هم يه نقش كوچيك بهش دادم كه خيلي خوب كار كرد. يه روز زنگ زد گفت مشكلي دارم سريع خودتو برسون ،رفتم ديدم كه يه كولي به زور اومده خونهشون و بيرون نميره ،پدرم دراومد تا از اونخا بيرونش كردم ،شهرام يك ساعت تمام گريه كرد.
كم كم مصرف اسيدش كم شد، بيشتر نقاشي مي كرد با يه دختر دوست شد و اين روي روحيه اش تاثير خوبي گذاشت ،تا اينكه يه روز همون دختره به من زنگ زد و در حالي كه گريه ميكرد گفت كه شهرام خود كشي كرده

پدر يكي از دوستانم ديروز بر اثر تصادف در گذشت .اما اون چيزي كه منو بسيار متاثر ميكنه مرگ اونيست بلكه زندگي اون خانواده پس از مرگ سر پرست خانواده شان است.پدر فرشيد راننده كاميون بود و زندگي روزمره اي داشتند يعني اگه پدرة يك روز به سر كار نمي رفت واقعا براي اون روز چيزي براي خوردن نداشتند،اونا مستاجر هستند نمي دونم حالا فرشيد مي خواد با اين گروني و هزينه بالاي زندگي چه كار كنه اون ماهي 120 هزار مي گيره ولي فقط اجاره منزلشان 110 هزار هست بقيه مخارج رو ... واقعا نگرانشم
روز قبلش با اون صحبت مي كردم شاد و خندون در باره آينده صحبت مي كرد ولي ديشب كه خونش بودم از ناراحتي و سر در گمي داشت بي هوش مي شد(خوشبختانه بايكي از دوستا صحبت كردم و قرار شد كه كاري به فرشيد با حقوق بيشتر بده،و يه اميد هايي پيدا شد)تقريبا تا ساعت يك شب خونشون بودم صحراي كربلا بوداينم دليل غيبت من .
مي دانم كه گوركن جنگ و مرگ بر در گاهم ايستاده،دستان سقراط جز به شوكران نرسيد. گردن عين القضاه را جز رسد موئين را نبوسيد. استخوان هاي ابن مقفع جز با شعله تنور آشنا نشد هنوز لنين در مقبره مرمر خفته است. هنوز نطفه زرتشت در درياچه چيچسته است . اما آنچزي كه مرا به خود مي آوردآسمان آبي زندگي ،زمين زير پاي من خاك و هواي من اكسيژن اميد است .(اه، بازم مطلب امشب خر تو خر شدو داستان شهرام هم در نيمه راه مانده)

دوشنبه، آبان ۰۶، ۱۳۸۱

آموزش موتورسواری به بانوان ايرانی

گروه صنعتی بنا که در زمينه مونتاژ موتورسيکلتهای ژاپنی در ايران فعاليت می کند دوره های رايگان آموزش موتور سواری برای بانوان تشکيل داده که با استقبال گسترده بانوان ايران مواجه شده است.
شهرام گفت بازم بريم بگرديم داشتم مي رفتم جام جم – نه نميشه بايد برم جايي كار دارم – كمي فكر كردم گفتم با من مي آي ـ كجا – همين بغل كجا؟
وليعصر همين بغل تلوزيون گفت:نه نمي آ‚ اونجا كه جردن نيست،رفتم توي ماشين نشستم و روشنش كردم سرمو از پنجره بيرون آوردم كفتم پس برو كنار من ردشم
همين جور داشت به خيابون نگاه مي كرد ،خيلي دوره
كجا
اونجا كه داري ميري
نه
منم ميام
سوار شد باهم رفتيم با بدبختي تونستم ببرمش توي تلوزيون ،آخه اونجا مثل قلعه است فقط آدمهايي كه كارت دارن يا آفيشن مي تونن برن تو
خلاصه بردمش ساختمون توليد و كلي با هم گپ زديم، معلوم بود كه خيلي كتاب خونده از اونجا امديم منو دعوت كرد به خونش........
..................................................................................
دروازه بلورين خفتن را بگشاي!گلاويز زمان با مكان، اكنون با گذشته،زمين با آسمان، سايه با تصوير، اين سو با فراسو، خاور با باختر.مرگ را در آغوش بگير و نيستي را با تن خود به وجد آر
(درد ميگرن بعد از مدت كوتاهي وقفه، با شدت برگشته و داره ديوونه ام مي كنه باديدن يه فيلم درد ناك در باره زنان بلوچستان اين درد افزايش يافت
پس اين ماجرا هم همينطور نيمه رها مي كنم چون اين مطلب نامكتوبه و بايد به حافظه ام فشار بيارم)

یکشنبه، آبان ۰۵، ۱۳۸۱

ابرها،آماس كرده از ساچمه باران است،چار گوش چمنزارهاي شسته را گوئي با خوابي آبي رنگ پوشانده اند.زمين آبله رو از چاله هاي گل آلود،عطر زندگي و بوي يادگارها را در شيارهاي چدني رنگ همراه دارد.
گوي شنگرفي خورشيد از غرقاب و مانداب ها طفره مي زند،،بر پشت هاي كماني تكيه، با نگاهي اميد وار،شعاع هاي خود را مي افشاند.شاليزار كهربايي آشفته و خورشيد غروب در بستر.
توي اين چند ماه كه از نوشتن من توي بلاگ ميگذره موضوع هاي مختلفي رو ورق زدو-در اصل نوك زدم-اول بلاگم كاملا سياسي و ايدئولوژيك بود با يك نام ديگر،بعد از مدت كوتاه با اين فكر كه اين مقوله سايت هاي مختلف و زيادي داره اونجارو تعطيل كردم، بعد مدتي صرفا فمينيستي كه آنهم بعد از مدتي رها شد(نه كاملا چون اعتقاد راسخي در اين ضمينه و ضرورتي بسيار در پرداخت به آن مي بينم) و حال از هر در سخني كه اين را بيشتر دوست مي دارم.گاهي تكه اي از فرهنگ،گاهي سفر نامه ـكه بسيار در سفرم ـ و گاهي نيم نگاهي به درون،دراين نوشته ها از ادبيات متفاوتي بهره مي برم ،ازنگارش سر دستي متون تا نوشتني با قاعده(من فكر مي كنم شايد آنها نيز بي قاعده باشد) عكسهايي دارم كه دوست دارم ديگران نيز آنان را ببينند –با هر عكسي خاطره اي و يادي در دل – مخلص كلام اينجا حسابي خر تو خره- شهر شهر فرنگه از همه رنگه بيا و تما شا كن –اين مطالب رو در جواب دوست نازنينم مرجان مي نويسم، عزيز اينجا مثل توي دلم محشر كبري ست،مثل توي سرم پر از آهن پاره هاي عقايد و تفكرات درهم و برهمه(ممنون از دقتت توي خواندن اين چرند پرند ها)
پاراگراف بالا هم به انگيزه سفر اخيرم نگارش شده عكس هم ماله اونجاهاست (يارو يا نمي نويسه،يا چند بار چند بارمي نويسه اينو فردا بخونيد)
شهرام رو اولين بار توي جردن روبه روي ساختمون محل كارم ديدم،با خودش حرف مي زد و مي رفت،به من كه رسيد ساعت پرسيد،4 بعد از ظهر بود- بهش گفتم -از جاش حركت نكرد پرسيدم چيزي مي خواي گفت ماشين داري گفتم آره گفت مي خوام يه چرخي با تو توي خيابون بزنم تو دلم گفتم مشكل رواني داره مي خواستم برم شبكه همينطوري هم ديرم شده بود يه حساب سر انگشتي كردم ديدم توي ترافيك اين وقت روز به اونجا نمي رسم شب هم براي خونه رفتن عجله نداشتم چون شب مي خواستم برم خونه خودم از طرفي هم، قيافش به همه چيز مي خورد الا خطر (صورت زيباي داشت با موهاي قهوه اي روشن و قدي كشيده) گفتم با شه ولي كجا؟گفت من از جردن هيچ وقت بيرون نمي رم، بريم تا آفريقا و برگرديم –باشه- سوار شد ،به طرف آفريقا رفتيم سرعتم يه كم زياد بود گفت عجله داري گفتم نه پس چرا انقدر تند مي ري
سرعتمو كم كردم از اون چندتا سوال كردم ولي اون اصلان صحبتي نكرد چند بار از آفريقا تا سر گلخونه رفتيم و برگشتيم تا اينكه گفت مي خواد پياده شه سر قباديان پياده شديه تيكه كاغذ به من داد و رفت فكر كردم كه شماره تلفنشه ولي يه تيكه كاغذ سفيد بود
رفتارش برام جالب بود، با همه چيز خيلي ظريف برخورد مي كرد- انگار كه شكستني باشه –
لا غر بود مثل خودم و لباس زيباي به تنش بود فكر كردم شايد چيزي زده بوده خلاصه رفتم خونه
حوصله غذا درست كردن رو نداشتم تو يه يخچال هم چيز دندون گيري نبود حوصله خريد هم نداشتم به شدت هم گرسنه بودم خلاصه هرچي سبزي جات توي يخچال داشتم سرخ كردم با كلي سس قاطي كردم با يه مقدار شراب شد شام اون شبم .
ديگه نديدمش تا يك روز ديدم به ماشينم تكيه داده و داره زير لب چيزي مي خونه


شنبه، آبان ۰۴، ۱۳۸۱

آبجي بزرگه زنگ زد گفت شنبه بر مي گرده ،كلي خوشحال شدم )آنقدر ها هم بزرگ نيست32 سالشه)
دو ماه پيش وقتي داشت مي رفت دوستش گفت دختر تو تا حالا تنها تا شابدول عظيم(شاه عبدالعظيم) هم نرفتي چطوري تك و تنها ميخواي بري اين همه كشورو بگردي گفت مي رم مي بيني من مطمئن بودم ازش تا حالا هم تقريبا 9 كشورو گشته.
چند روز قبل يك از دوستانم گفت كه به يك ازدواج تن خواهد داد ،گفتم چرا با وحود اينكه از اون خوشت نيومده مي خواي قبول كني گفت ديگه داره از سن ازدواج من مي گذره، 32 سال داره،تو دلم گفتم واقعا همه بايد ازدواج كنن يا واقعا اين سن ازدواج خيلي مهمه ،تو 40 سالگي نميشه ازدواج كرد؟واقعا شايد يكي از دلايل جدا شدن ، اجبار ازدواج در سن بخصوص باشه.
نمي دونم تونستم منظورمو برسونم يا نه؟

جمعه، آبان ۰۳، ۱۳۸۱

واقعا ببخشيد اين چند روز نتونستم چيزي بنويسم،اول كامپيوترم مشكل پيدا كرد مجبور شدم همه چيزشو عوض كنم بعدهم يه محض اينكه وارد بلاگم ميشدم دستگاه ريست مي شد (و هنوز هم ايراد داره).
دو روز گذشته هم سفر بودم، درياچه ولشت هم سهراب عزيز هم ناديا حق دارن (حسابي شرمنده شدم)
بزودي نوشتن رو شروع مي كنم و دوباره از اراجيف من سر در گم خواهيد شد.

یکشنبه، مهر ۲۸، ۱۳۸۱

يكي از دوستان مي گفت زندگي آدمي با درد ورنج آغاز و بادرد نيز پايان مي پذيرد.
امامن توي اين سالها كساني را ديدم كه با لبخند و قهقهه مستانه به سوي مرگ مي رفتند،شعر مي خواندندو اشك شوق در چشمشان جاري بود.
يه شب با مژگان(قبلا در موردش نوشتم)توي كوه خوابيده بوديم ،گفت:تا به حال به مرگ فكر كردي
گفتم نه دليلي نداره به موقع خودش پيش ميآد(من به ندرت به مرگ فكر ميكنم).گفت :حالا به اون قكر كن ،تصورت از مرگ چيه؟
كمي فكر كردم .گفتم سيكلو گفت منهم ،مي دوني مفهمش در روانشناسي چيه گفتم نه برام گفت
آسمون پر ستاره اي داشت اونشب ،آبي كه همراهمون داشتيم تمام شده بود،فقط يه خورده ... داشتيم كه مارو تشنه تر كرد.تا صبح شعر خونديم و در مورد همه چيز صحبت كرديم،مي گفت نمي دونم چرا وقتي با تو هستم اصلا فكر نميكنم كه يه مرد در كنارمه احساس مي كنم كه يه دختري به خنده گفتم دست شما درد نكنه
راستي يه بار با هم به يك شيره كش خونه رفتيم،يه روز ماجراشو براتون مي نويسم
(حالاكه به نوشته هام نگاه مي كنم ميبينم كه انگار من فقط براي شما مي نويسم نه خودم)

شنبه، مهر ۲۷، ۱۳۸۱

آخر هفته به روستاي پدر بزرگ رفتم(پدر مادرم)توي راه غروب كوير با لورنا خيلي حال داد.
حسين و راكله (دايي و زندايي)از ايتاليا اومدن و مي خواهند در اونجا زندگي كنندراكله قوم شناسي خونده و نقاشه و حسين هم همه چي خونده و اون هم نقاشه.
ساعت9 شب رسيدم داشتن بنايي ميكردن(كف حياط رو سنگ مي كردن)
كارشون كه تموم شد كلي برامون زدن و خوندن (هر دو شون گيتار مي زنن)خلاصه جاتون خالي كلي صفا كرديم آسمون زيبا،هواي عالي و شب زنده داري و...
يكي از چيزهاي جالبي كه اونجا ديديم اين بود كه حسين داشت روي اقوام ترك و تاريخچه ورود اين زبان به ايران كار مي كرد،
كلي كتاب گرفته بود ،يكيشو نگاه كردم داشت روي سرم شنبليله سبز مي شد،تصور بكنيد اوني كه اين مطلبو نوشته چه قدر هالو بوده يا يه جورايي مزدور يا نميدونم ديگه چي ،نوشته بود اسم ايران يه واژه تركي هست و كلي چيزاي ديگه.وقتي براي راكله خوندم داشت از خنده روده بر مي شد(فارسي رو خيلي خوب حرف مي زنه)
من اصلا دوست ندارم وارد مسائل ناسيوناليستي و اين حرفا بشم ولي چند نكته به نظرم مي رسه كه مي گم.
ما در جهاني زندگي ميكنيم كه بحث دهكده جهاني مطرحه،توي اروپا مرزها رو برداشتن توي آفريقا هم دارن روي يه اتحاديه مثل اروپا كار مي كنن ،به دليل پيشرفت تكنولوژي و وسايل ارتباط جمعي ديگه مرزي و جود نداره و نخواهد داشت و همه مي خواهن به يك زبان واحد برسن اونوقت يه سري جمع شدن مي گن ما مي خوايم مرز خودمونو داشته باشيم و براي اين جدايي كلي دلايل احمقانه مي آرن و دست به جعل تاريخ مي زنن(همين رو فقط بگم كه در قوم آريا به دشمن و سرزمين دشمن ،توران مي گفتن و اين الان هم در زبان آلماني استفاده مي شه،اونوقت يه سري براي اثبات و توجيحه حرفاشون مي گن كشور توران از ايران قديمي تره و حتي پارت ها هم ترك بودن ،تركها قبل از ورود مادها در ايران بودن)
زنده باد انتر ناسوناليسم(حالا كه اوضاع خر تو خره ما هم شعار بديم)

چهارشنبه، مهر ۲۴، ۱۳۸۱

امروز سالروز شهادت يك از دوستان عزيز من است.اسمش مژگان بود ،توي اين سالهاهنوز واقعا آدمي مثل اون نديدم. اون سالها من وقت بيكاريم رو با عكاسي توي محله هاي فقير نشين مي گذرندم،اون موقعهااوضاع اجتماعي و معيشتي مردم خيلي با حالا متفاوت بود...بگذريم يه روز كه توي دروازه غار مي چرخيد ديدم يه دختر با لباسي كهنه داره مي چرخه و عكس مي گيره برام خيلي جالب اومد ولي از اونجايي كه آدم خجالتيي هستم چيزي نگفتم.چند روز بعد در حالي كه توي اطراف ميدون اعدام(كه قديما به گود زنبورك خونه معروف بود )داشتم كتك مي خوردم به كمكم اومد خلاصه دوست شديم .توي اين مدت ما با هم چند پروژه عكاسي را به انجام رسانديم و سفرهاي زيادي هم با هم داشتيم، تا اينكه يك روز برادرش با من تماس گرفت و گفت كه اون گم شده بعد هم توي اوين پيداش كردن بعد از مدت كوتاهي هم آدرس قبرشو به خانوادش دادن(يه سفر باهم رفتيم زنجان تو اون سالها سفر يه دختر با پسر خيلي حرف بود يه كيسه خواب داشتيم با موتور رفته بوديم و اون راننده بود مثل ماه مي روند.از اون خاطره زياد دارم ،شايدروزتولدش هم يه چيزايي نوشتم.(اين ماجرا براي من يه سوز واره حسابيه)

(ادبيات رو كيف كردين،حال آدم از اين همه پراكندگي و اغتشاش در نگارش به هم مي خوره)
اين عكس اطراف ياسوج گرفته شده،منطقه برم(به گويش محلي،همان بركه خودمان) فيروز

سه‌شنبه، مهر ۲۳، ۱۳۸۱

شب خوبي بود ديشب،افتتاحيه نمايشگاه ماهر با كلي كار زيبا،چند تا دوست و آشنا ديدم كه كلي خوب بود.
بعد هم يه دوست از بندر عباس اومده بود ، شب خونه بيژه اينا جمع شديم، اول كلي از سياه چاله ها ،منشاء حيات و...حرف زديم بعد نشستيم فيلم سفر عيد رو باهم نگاه كرديم ياد آوري خاطرات(تعطيلات نوروز رفتيم اطراف گرگان،آبشار كبود وال،بندر تركمن،آلما گل و...53 نفر بوديم خيلي خوش گذشت)
بعد نشستيم يادي از خيام كرديم كه باعث شد كلي بحث عوض بشه (اين عادت تمام ايراني هاست كه هر وقت بيكار باشن ميشينن در باره سياست حرف مي زنن و ماشاالله همه هم اهل فن ،اگه دو گيلاس هم زده باشي ديگه بدتر).


دوشنبه، مهر ۲۲، ۱۳۸۱

شوروي در شناخت تاريخ و ادبيات كهن خدمت بزرگي به ايران نموده است.در كتابخانه هاي شوروي(و حالا روسيه)انواع و اقيام كتب به زبان فارسي يافت مي شود يكي از اين كتابها كتاب افسانه هاي پارتي (كه نويسنده اش رو فراموش كرده ام)است .اين كتاب به افسانه ها و اساطير ايران پرداخته است(متاسفانه خود كتاب در حال حاضر در دست من نيست و باز هم بايد به حافظه نيم بند خودم اكتفا كنم)
ويس و رامين
در زمان اشكانيان، شاه-موبدشاه سرزميني به مركزيت مروبا شهرو بانوي فرمانرواي منطقه در غرب سرزمين خودرو به رو شده و به دليل زيبايي شهرو از او قول مي گيرد كه در صورت زادن دختري، او را به همسري شاه دهد.شهرو ميس را به دنيا مي آورد.ويس دور از مادر و در دامان دايه اش بزرگ مي شود.به سنين جواني كه مي رسد دختر بسيار زيباوخرد مندي مي شود.و بيايد براي او همسري انتخاب شود، شهر ويرو برادر ميس را به شوهري او انتخاب مي كند. ويس عاشق برادر مي شود و مي پزيرد كه با او ازدواج كند.
(اسم نويسنده هم يادم آمد ولاديمير مينورسكي نگيد يارو خنگه).اين داستان طولاني است و شما مي توانيد براي مطالعه آن به كتاب ويس و رامين نوشته فخرالدين اسعد گرگاني مراجعه كنيد كه خيلي زيبا به شعر برگردانده شده است.تا اينجاي افسانه دو چيز بر خلاف و يا مغاير با رسوم امروز ما بوده است اول فرمانروايي زن دوم ازدواج و عشق خواهر به برادرتوضيح بيشتر نمي دم ببينيد كه اجداد ما تا چه حد پيشرو بوده اند( فرمانروايي زن مد نظر من است). اين داستان ادامه دارد(ويس عاشق برادر شوهر خود مي شود و تمامي چهار چوبهاي اجتماعي زمان خود را زير پا مي گذاردو با...اين يه تيكه مثل پاورقي هاي روزنامه هاي قديمي شد) راستي قضيه لعبت هم هست كه وقتي از افتتاحيه نمايشگاه ماهراومدم و حال داشتم مي نويسم









یکشنبه، مهر ۲۱، ۱۳۸۱

هرچي كتاب رمان،نمايشنامه داشتم چوب حراج زدم
فعلا هم كامپيوترم رو وصل نكردم
ولي چندتا مطلب آماده كردم

جمعه، مهر ۱۹، ۱۳۸۱

داشتم با احسان ..وعشق صحبت مي كردم(ميچتيدم)دوستم پي ام داد گفت بامن تماس بگير به تو خيلي احتياج دارم.تلفن زدم ديدم انقدر گريه كرده كه نمي تونه صحبت كنه ازش جريان رو پرسيدم گفت يكي از دوستاش در جريان يك تصادف مرده.گفتم :لعبت مي خواي الان بيام پيشت گفت نه نمي شه چون مامان خونه ست،كلافه شدم از من كاري ساخته نبود گفت كاشكي مي تونستي بياي با هم بريم بيرون ولي نميشه. يه خورده باهم صحبت كرديم ولي فايده اي نداشت مكالمه مان را قطع كرديم.
هرچي فحش بلد بودم به اين چارچوب هاي احمقانه دادم.من و لعبت مدتهاست كه باهم دوستيم ولي توي اين مدت من فقط يك بار دست اونو گرفتم اونم به خاطر مسير مشكل كوه بود همين اونوقت پدر و مادر ها براي...نمي دونم چي بگم مطمئنم كه اين حادثه اثر بدي روش مي زاره و باز مطمئنم اگر پيش من مي آمد يا پيش هم بوديم مي تونستم يه جوري دل داريش بدم كه كم تر غصه بخوره
فرهنگ اسلامي
گفتم چند وقته كار يدي نكردم خودم خونه رو تميز كنم (فكر هم كردم خونه ماله يه دكتر بوده تميزه)چشمتون روز بد نبينه آنچنان كثيف بود كه لشگر سلم و تور هم به سختي مي تونستن اونجا رو تميز كنن خلاصه شانس اوردم ندا و الهام حرفمو جدي نگرفتن و اومدن در غير اين صورت تا پس فردا هم بايد تميز مي كردم.
هزارتا شيشه داره،داشتم شيشه پاك مي كردم نزديك بود بيفتم ،تو دلم گفتم اگه مي افتادم كي آگهي ترحيم بالاي بلاگم ميزاره يادم افتاد احسان...و عشق پسورد اينجارو داره پس قائدتا اون بايد زحمتشو بكشه .
حالا تميز كردن خونه تموم شده(فكر مي كردم بيشتر طول بكشه براي همين گفتم ساعت12 به روز ميشه)اسباب كشي رو بگو!!!!!من از همه بيشتر نگران صفحه هام هستم.
ديشب توي پال تالك كه بودم توي يه اتاقي كه بعضي وقتا سر مي زنم ديدم گفتگوي عجيبي سر گرفته اول فكر كردم اتاق آدم هاي رويايي رو گرفتم يا خلاصه همه از رويا هاشون ميگن،ديدم نه جديه قضيه.فردا يه خورده از ديالوگ هاشونو مي نويسم همين قدر بگم كه در مورده طبقه كارگر و آينده رژيم و رژيم جايگزين ميگفتن،پس تا بعد
حدود ساعت 12 مطلبمو به روز مي كنم(اين فقط مال امروزه)

چهارشنبه، مهر ۱۷، ۱۳۸۱

رزم آوري گفت:تا مرگ و بردگي برابر من است،چرا جوياي اسرار ستارگان باشم؟
فرمانروايي گفت:تادبيران خودفروش و غلامان مطيع دارم ،چرا تن آسايي و جهانداري آرزو نكنم.
راز تازه اي نيست كه افشا كنيم.تنها عمل لازم است تا دگرگون سازيم.وپيوسته چنين بود و ايكاش چنين مباد!
آه چه دشوار است از سراي سخن جنبيدن،از پل عمل گذشتن و كاري ارزنده را سزنده بودن..بيهوده زاهد بسطامي دزد بدارآويخته را پاي نبوسيد و نگفت:آفرين باد!بجايي رسيد در خورد اين دار شد.

سه‌شنبه، مهر ۱۶، ۱۳۸۱

مهرگان بر همه مبارك
باشه مادر مسيحيته !!!!
با اين پيش ضمينه كه آيين ميتراييسم سالها قبل از ظهور مسيحيت پيروان فراواني داشته است.
گوشه اي ازنقاط مشترك بين اين دو را مي گويم:مهر و مسيح هر دو باكره زا هستند،هر دو در 25 دسامبر متولد شده اند،هردو به معني نجات دهنده هستند،
هردو درخت مقدسي شبيه به هم دارند،كيش مهر آيين مهرباني است ،در هردو آيين براي تقدس از روغن خاصي استفاده مي شودو...
راستي شب يلدا هم مربوط به ميترايسم و روز غلبه مهر بر تاريكي است چون از فرداي يلدا كه يك واژه سرياني است ،روز دو دقيقه افزايش مي يابد واين تا شب جشن نوروز ادامه پيدا ميكنه تا اينكه در شب نوروز شب و روز برابر مي شوند.
سالها قبل از آمدن عيسي ميترايسم توسط اسيران ايراني به روم و اروپاآورده شده(عده اي ميگويند اسيران رومي به سرزمين خود برده اند)
ساليان سال اين مسلك در تمامي اروپا حضور داشته(همه ساله شاهد كشف محرابه هاي آنان در سر تا سر اروپا و شمال آفريقا هستيم به خصوص در ايتاليا)راستي يه دونه از آنها هم در ايران در اطراف نطنز هست كه خيلي بزرگ و جالبه...
خوبه گفتم دوست ندارم در اين مورد زياد بنويسم مگر نه سر همه رو خورده بودم

دوشنبه، مهر ۱۵، ۱۳۸۱

وقت نكردم كتابي در باره جشن مهرگان بخونم براي همين مجبورم به حافظه ام اعتماد كنم ولي به شما اين پيشنهاد رو نمي كنم.
جشن مهرگان در ايران از سابقه اي طولاني برخوردار است واين مراسم به قبل از آمدن زرتشت وهنگامي كه كيش مردم ايرانيان ميترايسم بوده است باز مي گردد.
ميترا فرزند آناهيتا ست و هنگاهي كه آناهيتا در درياچه هامون شنا مي كرده بار دار مي شود(ميترا فرزند يك باكره است.)
او الهه خورشيد است و به محصولات كشاورزي بركت مي دهد(اگر كسي نقش هاي مربوط به آن زمان را ديده باشد تصويري از يك تن در حالي كه خنجري را در گلوي يك گاو مي كند حتما ديده است وديده كه به جاي خون سه شاخه گندم از حلقوم گاو بيرون زده كه اين خودش يه داستاني داره).
روز تولد مهر 25 دسامبر است
مراسم مهرگان را كه روز بركت دهي هست و همچنين فكر كنم بيروني توي يه كتاب نوشته كه در اين روز كاوه آهنگر بر آژي دهاك پيروز گشته است.روز شروع اين جشنها دو روايت دارد10 مهر و 16 مهر هر كدام به روايتي اين مراسم 6 روز طول مي كشيده(در تقويم قديم ايران روز ها را باعدد نمي شماردند بلكه هر روز يك نام به خصوص داشته است)در روز اول سفره اي گرد مي انداختند سه گلدان سرو در سه گوشه آن مي نهادند(سفره مهرگان دايره و نوروز مستعطيل بوده ا ست)در سفره شيريني خوراكي هاي گوناگون نيز مي نهادند.
آقا اين قضيه اش خيلي زياده منهم فقط مي خواستم گوشه هاي از اين مراسم را بنويسم . فقط چند نكته:در آيين ميترايسم خورشيد را نمي پرستيدند بلكه ستايش مي كردن يه دعا هم در هنگام اين مراسم هست كه خيلي با حاله ولي طولانيه نكته ديگه اينكه اين آيين پدر دين مسيحي به شمار مي آيد اگه كسي خواست بدونه، بگه دلايلشو براش بگم چون من اصلا قصد ندارم در مورد تاريخ اينجا بنويسم اين رو هم فقط به خاطر ناديا نوشتم(منت اساسي گذاشتم ناديا جون!!!!)

یکشنبه، مهر ۱۴، ۱۳۸۱

وقتي كه از سفر برگشتم ديدم كه ويندوزبالا نمياد خلاصه مجبور شدم فورمت كنم هاردمو براي همين word
ندارم .
به چند تا بلاگ سر زدم همه روز مبعث رو تبريك گفته بودند به عنوان عيد.واقعيتش اينه كه من براي تمامي مذاهب احترام قائلم ولي هويت ملي و فرهنگ بومي برام يه چيز ديگه است.
اين همه بلاگ رو در روز من سر مي زنم دريغ از يكي كه جشن مهرگان رو تبريك گفته باشه .
از سفر بگم ،باوجود اينكه راهنمايمان در محل كمپ پاش آسيب ديد ولي بلاخره تونستيم قله روصعود كنيم،واقعا اسم با مسمايي داشت جانستون واقعا جان ستان بود.توي راه برگشت از قله هم به تاريكي خورديم ولي خوش بختانه اتفاق بدي نيفتاد.جاتون خالي شب توي محل كمپ دور آتيش كلي خونديم و حال كرديم(حال چند نفر از جمله من از بقيه يه خورده بهتر بوداونم به خاطر محصول روسي و آلماني و... خلاصه كفار از خدا بي خبر بود!)همه چيز به خوبي و خوشي تموم شد (دوربينم خرابه و تا اومدن رومينا خواهرم از سفر از عكس جديد خبري نيست .)

پنجشنبه، مهر ۱۱، ۱۳۸۱

در اين شب بنفش كه از سينه طپنده ،آه روشن اميد برمي خيزد . و نگاهي ناشناس بر ضميرم، خزنده زمزمه اي سپيد مي خواند ، وه كه گويي از زلال ساغري مينوي ، منگ و حيرانم !
در اين شب بنفش كه ساحر هستي، امواجي ديوانه رها مي كند و بادهايي دگرگون و هراسان با آفريده هايي بالدار بر بام خانه مي نشيند . تا بامداد چشم به راه زايش يك رويدادم .
در ديگ دو زخم با پيشاني ابرآلود و پژواك لرزانم برزه هاي بم سخن گويند چون پرندگان گريان با لفظي مبهم .
نه غوطه زربفت ها و نه گهواره هاي لعل ، نه سروناز بهشتي و نه ترانه سرخوشي . تنها شكوفه اي از آرزو هستم با سايه اي سبك بار ، برآبگيري نگون سار ، در ايم شب بيدار .
چه بس كرم هاي جونده و عنكبوتان صحرا و ستارگان مي رنده بر مرغزار شبرنگ ؛ آژنگ قصه گوي غمم با خاطره هايي خونرنگ ، دريوزه اي درازپويم از كرانه هاي گنگ .
در اين شب بنفش با هلال مطهر و خاربوته گل كبود هامون و نسيم واژون و ماخولياي جنون و بازتاب هاي فيروزه گون و جنبش هاي رونده بر گل برگ بي مرگ ، تواماني بستر و گور ، چون بر بالين رنجور دوشيزگان صبور .
***************************
همونطور كه گفته بودمدو شب نمي تونم بنويسم چون درارم مي رم كوهjaneston
پس تا بعد

چهارشنبه، مهر ۱۰، ۱۳۸۱

بر زانو هايي خسته از ساليان،در اين بامداد نيلي مهرماه بسوي باغهاي شوريده خزاني ميروم و جاليزهاي متروك.
پنجه هاي لك و پيش و گل آلود مو و پيچك، شانه هايم را مي سايند.جاده كبود ريگ ها مي شكند.چمن پا كوفته است وزرد، زمين باران شسته است و سرد، چاله ها زنگار بسته و پر درد.
آنسوي سرونازها با ميوه هاي صمغ آلود ، رقص در هم پيچ شاخه هاي بيد، درخچه هاي شعله زن.
چنبره غوغاگر زنبور بر گرد گل مينا،و تقلاي او با شانه خرمگسي بر جدار شيشه ها؟
گرما مي گريزد.روشني فرو مي كاهد. واين هردو گوهر زيستن است.
كبود يك تيغ، خاموشي بي آشوب، سگي كز كرده، گربه اي پير.ايست تاج طلايي تبريزي ها.لحظه اي از ابديت كه از لاي انگشتان، ماسه وار گريخت و مي گريزد.
چرا براي خود نباشم؟
********************
اين اولين مطلب از پچپچه هاست.(بخونيد فحش بديد!)
تورو خدا شما بگيد مي شه در خالي كه يه ليوان آبجوي تگري با يه كاسه پسه رفسنجان جلوتونه در باره طبقه كارگر نوشت؟

سه‌شنبه، مهر ۰۹، ۱۳۸۱

به زودي نوشتن مطالب جدي رو از سر ميگيرم فعلا يه چند روز اسباب كشي دارم