چهارشنبه، مهر ۲۴، ۱۳۸۱

امروز سالروز شهادت يك از دوستان عزيز من است.اسمش مژگان بود ،توي اين سالهاهنوز واقعا آدمي مثل اون نديدم. اون سالها من وقت بيكاريم رو با عكاسي توي محله هاي فقير نشين مي گذرندم،اون موقعهااوضاع اجتماعي و معيشتي مردم خيلي با حالا متفاوت بود...بگذريم يه روز كه توي دروازه غار مي چرخيد ديدم يه دختر با لباسي كهنه داره مي چرخه و عكس مي گيره برام خيلي جالب اومد ولي از اونجايي كه آدم خجالتيي هستم چيزي نگفتم.چند روز بعد در حالي كه توي اطراف ميدون اعدام(كه قديما به گود زنبورك خونه معروف بود )داشتم كتك مي خوردم به كمكم اومد خلاصه دوست شديم .توي اين مدت ما با هم چند پروژه عكاسي را به انجام رسانديم و سفرهاي زيادي هم با هم داشتيم، تا اينكه يك روز برادرش با من تماس گرفت و گفت كه اون گم شده بعد هم توي اوين پيداش كردن بعد از مدت كوتاهي هم آدرس قبرشو به خانوادش دادن(يه سفر باهم رفتيم زنجان تو اون سالها سفر يه دختر با پسر خيلي حرف بود يه كيسه خواب داشتيم با موتور رفته بوديم و اون راننده بود مثل ماه مي روند.از اون خاطره زياد دارم ،شايدروزتولدش هم يه چيزايي نوشتم.(اين ماجرا براي من يه سوز واره حسابيه)

(ادبيات رو كيف كردين،حال آدم از اين همه پراكندگي و اغتشاش در نگارش به هم مي خوره)

هیچ نظری موجود نیست: