چهارشنبه، آبان ۰۸، ۱۳۸۱

پدر يكي از دوستانم ديروز بر اثر تصادف در گذشت .اما اون چيزي كه منو بسيار متاثر ميكنه مرگ اونيست بلكه زندگي اون خانواده پس از مرگ سر پرست خانواده شان است.پدر فرشيد راننده كاميون بود و زندگي روزمره اي داشتند يعني اگه پدرة يك روز به سر كار نمي رفت واقعا براي اون روز چيزي براي خوردن نداشتند،اونا مستاجر هستند نمي دونم حالا فرشيد مي خواد با اين گروني و هزينه بالاي زندگي چه كار كنه اون ماهي 120 هزار مي گيره ولي فقط اجاره منزلشان 110 هزار هست بقيه مخارج رو ... واقعا نگرانشم
روز قبلش با اون صحبت مي كردم شاد و خندون در باره آينده صحبت مي كرد ولي ديشب كه خونش بودم از ناراحتي و سر در گمي داشت بي هوش مي شد(خوشبختانه بايكي از دوستا صحبت كردم و قرار شد كه كاري به فرشيد با حقوق بيشتر بده،و يه اميد هايي پيدا شد)تقريبا تا ساعت يك شب خونشون بودم صحراي كربلا بوداينم دليل غيبت من .
مي دانم كه گوركن جنگ و مرگ بر در گاهم ايستاده،دستان سقراط جز به شوكران نرسيد. گردن عين القضاه را جز رسد موئين را نبوسيد. استخوان هاي ابن مقفع جز با شعله تنور آشنا نشد هنوز لنين در مقبره مرمر خفته است. هنوز نطفه زرتشت در درياچه چيچسته است . اما آنچزي كه مرا به خود مي آوردآسمان آبي زندگي ،زمين زير پاي من خاك و هواي من اكسيژن اميد است .(اه، بازم مطلب امشب خر تو خر شدو داستان شهرام هم در نيمه راه مانده)

هیچ نظری موجود نیست: