جمعه، بهمن ۱۵، ۱۳۸۹

سفر بی انتها

و من مي روم




بر اين شانه ام زندگي تكيه داده است


وبر آن شانه ام مرگ.


در ختي از دور


برايم دست تكان مي دهد


و من مي روم


فطير ماه را


تكه تكه مي خورم


و كاسه خورشيد را


ذره ذره مي نوشم.


درختي از دور


برايم دست تكان مي دهد


و من مي روم.


*


*


*


ديگر خورشيد نيست


ديگر ماه نيست


ومن به درختي كه برايم دست تكان مي دهد مي رسم


درختي نبود


مرگم بود كه مرا فرا مي خوان


اسكلت بي جانم بود


كه دست برايم تكان مي داد.

۲ نظر:

ناشناس گفت...

Kheyli matne zibayi bod, kheyli ghashang bud!!!

مانا گفت...

سلام مجید
یادمه یه بار خلی وقت پیش برام کامنت گذاشته بودی که «تو هنوز می‌نویسی» امروز بعد از مدتها به وبلاگت سر زدم و می‌خوام در جبران اون کامنت بهت بگم که ا تو هنوز می‌نویسی و البته چه خوب که هنوز می‌نویسی :)
من نویسنده وبلاگ پرنسس هستم که خب البته خیلی وقته دیگه اونجا نمی‌نویسم :دی