شنبه، شهریور ۰۸، ۱۳۸۲

در روز 8شهریور 1350 ساعت 6.32 دقیقه صبح من بدنیا اومدم...
یه مطلب طولانی برای این روز نوشته بودم که از گذاشتن اون پشیمون شدم(این جاشو شانس آوردین یه زندگی نامه کامل با تمام جزئیات)

جمعه، شهریور ۰۷، ۱۳۸۲

یا جان دلم رابسوز
یا دل جانم بستان

چهارشنبه، شهریور ۰۵، ۱۳۸۲

وقتی داشتم مطلب گذشته را می نوشتم نمی دانستم که وقایعی پیش می آید که یاد این بیفتم داره به سالروز تولدم نزدیک می شم و من...
به چنتای خود می نگرم سبک است. با آسمان می نگرم تنگ کلاغ پر است. به خود می نگرم دیگر مسافری در آستانم. به آرزو ها مینگرم کوه دماوند است!وای برتو ای مرد وای برتو.
تسکین خود را در چهره دوستان می جستم ،در تلاشی بی ریا، در رویای آینده،در پارسایی دل در زیبایی طبیعت می بابم.زیرا زمان را نمی توانم باز دارم:پشت خرد و موجهای غضبناک!
خود را خرسنگی می بینم خزه آلود با گرهها و بندها بر تنده پرتگاه،یا نارونی با ریشه های آژمند آرزو در حصار پرچینه خار
دوره شعر و شاعری تمون شد
برای اولین بار برای فیلم به عنوان عکاس انتخاب شدم. باوجود اینکه سالهاست عکس می گیرم ولی بدجوری استرس دارم.

سه‌شنبه، شهریور ۰۴، ۱۳۸۲

هنگامی که در مرز خواستن
باژکیدن اعصابی فرسوده
و خیزاب های سبز رنج
چون شبحی،رنگ پریده و بیمار

ای مژده فرو بارنده از نفیر وحشت
اینجا فرزندی است از غار
با پیشانی داغ خواهان چکه تسلا
با عطش چوبینه
نیم سایه ای شناور در درد
چشم به راه فرو بار تو.
از درون و برون این پنجره ها آب روفته
سرنگون در چاهسار خیالات بی گسست
و کوهسار آتشین یاد
بر پشت

دوشنبه، شهریور ۰۳، ۱۳۸۲

بیا
با من بیا
به زهدان زمین
کرانه پهنور را در می نوردیم
...
ویکتور خارا

جمعه، مرداد ۳۱، ۱۳۸۲

گاهی فکر میکنم که خودم رو به تو تحمیل کرده ام.این فکر برای من خیلی دردناکه.

چهارشنبه، مرداد ۲۹، ۱۳۸۲

ستارگان بر چیناب ها نشسته اند
و از دوردست
ماهیگیری گمنام نوایی ناشناس می خواند
بر سراشیب پرتو ها
گردان های فرشته می لغزند
با گریزی خوش آهنگ
به سوی بیشه مهتاب پوش
و در زیردرختان مهربان خموشی
آب نازک بدن
در مشک شب می خندد
و فراموشی ناب پرده گسترده است
هنگامی که نسیم سرگردان
در باغ خسته می خسبد
هنگامی که کلاف شب
رشته خویش را گره می زند
هنگامی که سایه های نرم شامگاه
بافته می شوند
برویم تا ارغوان افق را بنوشیم.

سه‌شنبه، مرداد ۲۸، ۱۳۸۲

خسته ام از انتظار
و از اشکهای جاوید
بر آستانه خدایانی تاریک
و آرزوی بازگشت پرتو های گمشده
در گورستان سینه خویش
ماه آینه افکند
بر خموشی پاک
آب جادو گر فریبا خندید
بر تصویر
...یه شیشه الکل رو اول زمستون می کنی توی یک ریشه درخت بلوط آخر زمستون در می آری .الکل اول زمستون می ره توی آوند های درخت آخر زمستون بر می گرده توی بطری. این اون چیزیه که امشب نوشیدیم.

یکشنبه، مرداد ۲۶، ۱۳۸۲

از روزانه به تاریخ
آرام در پشت میز،یا خون آلود بر سنگفرش
جایی بین اشک و سکوت...
و در ژرفای این عزلت لال
چه حالتی است واژه گریز!

جمعه، مرداد ۲۴، ۱۳۸۲

میشینی چند کلمه بنویسی انوقت بابات میاد میگه به من چت نشون بده. شما جای من بودید چی کار می کردید؟!
سوگوار درد خویش
از شکاف چشمانی بی باور
به این گستره ملون می نگرم
به جهش فواره بر آینه برکه
کلیک
به رقص لاژورد در پرده ابر
کلیک
به بازی لاقید پرنده گمنام
به موشهای غرق در لجن
در عاطفه خویش نقب می زنم
گویی زمان و من
مانند ستارگان ناهمگرا از هم دور می شویم

چهارشنبه، مرداد ۲۲، ۱۳۸۲

شب فانوس ستاره نشان را بر دکل ها آویخت
کاروانها با سرود گل آلودمی گذرند
و روان ناشناس در جاده زمان
گذرنده با گیسوان شبق رنگ
باترانه ای خواستار طلوع زهره ست
و من از پایان شب پیامی از می صبح می خواهم
وتو
با لمس سرد و نمناکت!
لمس بر انگیزنده و امید بخشت!
و اسفنج ترو خشکیده ام با هزار لب
در انتظار تو
و آوای ابریشمینت که می گوید
در آغوش منی
و من با تنی لرزان
و پیرهنی از تنهایی شب
...


اراجیف های شب نوشت

سه‌شنبه، مرداد ۲۱، ۱۳۸۲

از مانای عزیز به خاطر تایپ و ارسال متن کامل این شعر ممنون
آرش کمانگیر
برف می بارد ،
برف می بارد به روی خار و خاراسنگ
کوهها خاموش ،
دره ها دلتنگ

راه ها چشم انتظار کاروانی با صدای زنگ
بر نمی شد گر ز بام کلبه ها دودی ،
یا که سوسوی چراغی ، گر پیامیمان نمی آورد ،
ردپاها گر نمی افتاد ، روی جاده ها لغزان ،
ما چه می کردیم در کولاک دل آشفته ی دمسرد ؟

آنک ، آنک کلبه ای روشن ،
روی تپه ، رو بروی من ...

در گشودندم .
مهربانیه نمودندم
زود دانستم ، دور از داستان خشم برف و سورز .
در کنار شعله ی آتش ،
قصه می گوید برای بچه های خود ، عمو نوروز :

- «...گفته بودم زندگی زیباست .
گفته و ناگفته ، ای بس نکته ها کاینجاست .
آسمان باز ، آفتاب زر ،
باغهای گل ،
دشتهای بی در و پیکر ،

سر برون آوردن گل از درون برف ،
تاب نرم رقص ماهی در بلور آب ،
بوی خاک عطر باران خورده در کهسار ،
خواب گندمزارها در چشمه ی مهتاب
آمدن ، رفتن ، دویدن ،
عشق ورزیدن ،
در غم انسان نشستن ؛
پا به پای شادما نی های مردم پای کوبیدن ،

کار کردن ، کار کردن ،
آرمیدن ،
چشم انداز بیابان های خشک و تشنه را دیدن !
جرعه هایی از سبوی تازه آب پاک نوشیدن .

گوسفندان را سحرگاهان به سوی کوه راندن ،
همنفس با بلبلان کوهی آواره ، خواندن ،
در تله افتاده آهو بچگان را شیر دادن ،
نیمروز خستگی را در پناه دره ماندن ،

گاه گاهی ،
زیر سقف این سفالین بام های مه گرفته ،
قصه های در هم عم را ز نم نم های باران ها شنیدن ،
بی تکان گهواره ی رنگین کمان را ،
در کنار بام دیدن ،

یا شب برفی ،
پیش آتش ها نشستن ،
دل به رویاهای دامنگیر و گرم شعله بستن ...

آری ، آری زندگی زیباست .
زندگی آتشگهی دیرنده پا بر جاست .
گر بیفروزیش ، رقص شعله اش در هر کران پیداست .
ور نه ، خاموش است و خاموشی گناه ماست . »

پیرمرد آرام و با لبخند .
کنده ای در کوره ی افسرده جان افکند .
چشمهایش در سیاهی های کومه جستجو می کرد ،
زیر لب آهسته با خود گفتگو می کرد :

- «زندگی را شعله باید بر فروزنده ،
- شعله ها را همه سوزنده .

جنگلی هستی تو ، ای انسان !

جنگل ، ای روییده آزاده ،
بی دریغ افکنده روی کوه ها دامان ،
آشیان ها بر سر انگشتان تو جاوید ،
چشمه ها در سایبان های تو جوشنده ،
آفتاب و باد و باران بر سرت افشان ،
جان تو خدمتگزار آتش ...
سر بلند و سبز باش ، ای جنگل انسان ؟

زندگی شعله می خواهد . » صدا سر داد عمو نوروز ،
- « شعله ها را هیمه باید روشنی افروز .
کودکانم ، داستان ما ز «آرش» بود .
او به جان خدمتگزار باغ آتش بود.

روزگاری بود .
روزگار تلخ و تاری بود ؛
بخت ما چون روی بدخواهان ما تیره .
دشمنان بر جان ما چیزه .
شهر سیلی خورده هذیان داشت ؛
بر زبان بس داستان های پریشان داشت .
زندگی سر و سیه چون سنگ ؛
روز بدنامی ، روزگار ننگ .
غیرت اندر بندهای بندگی پیچان ،
عشق در بیماری دلمردگی بیجان .

فصل ها فصل زمستان شد ،
صحنه ی گلگشت ها گم شد ، نشستن در شبستان شد .
در شبستان های خاموشی ريال
می تراوید از گل اندیشه ها عطر فراموشی .

ترس بود و بال های مرگ ،
کسی نمی جنبید ، چون بر شاخه برگ از برگ .
سنگر آزادگان خاموش ،
خیمه گاه دشمنان پر جوش

مرزهای ملک
همچو سر حداث دامنگستر اندیشه ، بی سامان
برجهای شهر
همچو باروهای دل ، بشکسته و ویران .
دشمنان بگذشته از سر حد و از بارو ...

هیچ سینه کینه ای در بر نمی انداخت .
هیچ دل مهری نمی ورزید .
هیچ کس دستی به سوی کس دراز نی آورد .
هیچ کس در روی دیگر کس نمی خندید .

باغهای آرزو بی برگ ،
آسمان اشک ها پربار ريال
گومرو آزادگان در بند ؛
روسپی نامردمان در کار ...

انجمن ها کرد دشمن
رایزن گرد و هم آورد دشمن ،
تا به تدبیری که در ناپاک دل دارند ،
هم به دست ما شکست ما بر اندیشند ،
نازک اندیشانشان ، بی شرم ،
که مباداشان دگر روز بهی در چشم ،
یافتند آخر فسونی را که می جستند ...
چشمها با وحشتی در چشمخانه هر طرف را جستجو می کرد ،
وین خبر را هر دهانی زیر گوشی بازگو می کرد :
« آخرین فرمان ،
«آخرین تحقیر ...
«مرز را پرواز تیری می دهد سامان .
«گر به نزدیکی فرود آید ،
«خانه هامان تنگ ،
«آرزومان کور ...
«ور بپرد دور ،
«تا ناکجا ؟ تا چند ؟
«آه ... کو بازوی پوبادین و کو سر پنجه ی ایمان ؟
هر دهانی این خبر بازگو می کرد ،
چشمها ، بی گفتگویی ، هر طرف جستجو می کرد . »

پیرمرد ، اندوهگین ، دستی به دیگر دست می سایید
از میان دره های دور ، گرگی خسته می نالید
برف روی برف می بارید
باد بالش را به پشت شیشه می مالید .

- « صبح می آمد . »
پیرمرد آرام کرد آغاز :
- «پیش روی لشگر دشمن سپاه دوست ،
- دشت نه ، دریایی از سرباز ...

آسمان الماس اترهای خود را داده بود از دست .
بی نفس می شد سیاهی در دهان صبح ،
باد پر می ریخت روی دشت باز دامن البرز .
لشکر ایرانیان در اضطرابی
دو دو و سه سه به پیچ پیچ کرد یکدیگر ؛
کودکان بر بام ،
دختران بنشسته بر روزن .
مادران غمگین کنار در .

کم کمک در اوج آمد پچ پچ خفته .
خلق چون بحری بر آشفته ،
به جوش آمد ؛
خروشان شد ،
به موج افتاد ؛
برش بگرفت و مردی چون صدف ،
از سینه بیرون داد .
« منم آرش ! »
چنین آغاز کرد آن مرد با دشمن ،
« منم آرش ، سپاهی مردی آزاده ،
به تنها تیر ترکش آزمون تلختان را
اینک آماده .

مجوییدم نسب ،
فرزند رنج و کار ،
گریزان چون شهاب از شب ،
چو صبح آماده ی دیدار .

مبارک باد آن جامه که اندر رزم پوشندش ،
گوارا باد آن باده که اندر فتح نوشندش .
شما را باده و جامه
گوارا و مبارک باد !

دلم را در میان دست می گیرم .
و می افشارمش در چنگ ؛
دل ، این جام پر از کین پر از خون را ،
دل ، این بی تاب خشم آهنگ ...

که تا نوشم به نام فتحتان در بزم ؛
که تا کوبم به جام قلبتان در رزم ،
که جام کینه از سنگ است
به بزم ما و رزم ما ، سبو و سنگ را جنگ است .

در این پیکار ،
در این کار ،
دل خلقی است در مشتم .
امید مردمی خاموش همپشتم .

کمان کهکشان در دست ،
کمانداری کمانگیرم .
شهاب تیزرو تیرم .
ستیغ سر بلند کوه ماوایم .
به چشم آفتاب تازه رس جایم .
مرا تیر است آتش پر
مرا باد است فرمانبر ،
ولیکن چاره ی امروز زور و پهلوانی نیست
رهایی با تن پولاد و نیروی جوانی نیست .
در این میدان ،
بر ای پیکان هستی سوز سامان سوز ،
پری از جان بباید تا فرو ننشیند از پرواز . »

پس آنگه سر به سوی آسمان بر کرد
به آهنگی دگر گفتار دیگر کرد :
« درود ، ای واپسین صبح ، ای سحر بدرود !
که با آرش تو را این آخرین دیدار خواهد بود .
به صبح راستین سوگند !
پنهان آفتاب مهربار پاک بین سوگند !
که آرش جان خود در تیر خواهد کرد ،
پس آنگه بیدرنگی خواهدش افکند .

زمین می داند این را ، آسمان نیز
که تن بی عیب و جان پاک است .
نه نیرنگی به کار من ، نه افسونی ،
نه ترسی در سرم ، نه در دلم باک است . »

درنگ آورد و یکدم شد به لب خاموش .
نفس دی سینه ها بی تاب می زد جوش .

- « ز پیشم مرگ ،
نقابی سهمگین بر چهره ، می آید .
به هر گام هراس افکن ،
مرا با دیده ی خونبار می پاید .
به بال کرکسانِ گرد سرم پرواز می گیرد ،
به راهم می نشیند ، راه می بندد ،
به رویم سرد می خندد ،
به کوه و دره می ریزد ، طنین زهر خندش را ،
و بازش باز می گیرد.

دلم از مرگ بیزار است ،
که مرگ اهرمن خو آدمیخوار است .
ولی آن دم که ز اندوهان روان زندگی تار است .
ولی آن دم که نیکی و بدی را گاه پیکار است ؛
فرو رفتن به کام مرگ شیرین است .
همان بایسته ی آزادگی این است .

هزاران چشم گویا و لب خاموش ،
مرا پیک امید خویش می داند .
هزاران دست لرزان و دل پرجوش
گهی می گیردم ، گه پیش می راند .

پیش می آیم
دل و جان را به زیورهای انسانی می آرایم
به نیرویی که دارد زندگی در چشم و در لبخند ،
نقاب از چهره ی ترس آفرین مرگ خواهم کند . »

نیایش را ، دو زانو بر زمین بنهاد .
به سوی قله ها دستان ز هم بگشاد :
- « بر آ ، ای آفتاب ، ای توشه ی امید !
بر آ ، ای خوشه ی خورشید !
تو جوشان چشمه ای ، من تشنه ای بی تاب .
بر آ ، سر ریز کن ، تا جان شود سیراب .

چو پا در کام مرگی تند خو دارم ،
چو در دل جنگ با اهریمنی پر خاشجو دارم ،
به موج روشنایی شستشو خواهم ،
ز گلبرگ تو ، ای زرینه گل ، من رنگ و بو خواهم .

شما ، ای قله های سرکش خاموش
که پیشانی به تندهای سهم انگیر می سایید ،
که بر ایوان شب دارید چشم انداز رویایی
که سیمین پایه های روز زرین را به روی شانه می کوبید ،
که ابر آتشین را در پناه خویش می گیرید .

غرور و سر بلندی هم شما را باد !
امیدم را بر افرازید ،
چو پرچم ها که از باد سحرگاهان به سردارید .
غرورم را نگه دارید ،
به سان آن پلنگانی که در کوه و کمر دارید . »

زمین خاموش بود و آسمان خاموش
تو گویی این جهان را بود با گفتار آرش گوش .
به بال کوه ها لغزید کم کم پنجه ی خورشید .
هزاران نیزه ی زرین به چشم آسمان پاشید .

نظر افکند آرش سوی شهر ، آران
کودکان بر بام ،
دختران بنشسته بر روزن ،
مادران غمگین کنار در ،
مرد ها در راه .
سرود بی کلامی ، با غمی جانکان ،
ز چشمان برهمی شد با نسیم صبحدم همراه .

کدامین نغمه می ریزد ،
کدامین آهنگ آیا می تواند ساخت ،
طنین گامهای استواری را که سوی نیستی مردانه می رفتند ؟
طنین گامهایی را که آگانه می رفتند ؟

دشمنانش ، در سکوتی ریشخند آمیز ؛
راه وا کردند .
کودکان از بامها او را صدا کردند .
مادران او را دعا کردند .
پیرمردان ، چشم گرداندند ،
دخترا ن، بفشرده گردن بندها در مشت ،
همره او قدرت عشق و وفا کردند .

آرش ، اما همچنان خاموش
از شکاف دامن البرز بالا رفت .
وز پی او ،
پرده های اشک پی در پی فرود آمد . »

بست یکدم پشمهایش را ، عمو نوروز
خنده بر لب ريال غرقه در رویا ،
کودکان با دیدگان خسته و پی جو ،
در شگفت از پهلوانیها
شعله های کوره در پرواز ،
باد در غوغا .

- « شامگاهان ،
راه جویانی که می جستند ، آرش را به روی قله ها ، پیگیر ،
بازگردیدند .
بی نشان از پیکر آرش ،
با کمان و ترکشی بی تیر .

آری ، آری ، جان خود در تیر کرد آرش .
کار صدها صد هزاران تیغه ی شمشیر کرد آرش ،
تیر آرش را سوارانی که می راندند بر جیحون ،
به دیگر نیمروزی از پی آن روز
نشسته بر تناور ساق گردویی فرو دیدند .
و آنجا را ، از آن پس ،
مرز ایرانشهر و توران باز نامیدند .

آفتاب ، در گریز بی شتاب خویش ،
سالها بر بام دنیا پاکشان سر زد ،

ماهتاب ،
بی نصیب از سبرویهایش ، همه خاموش ،
در دل هر کوی و هر برزن ،
سر به هر ایوان و هر در زد ،
آفتاب و ما را در گشت ،
سالها بگذشت .
سالها و باز ،
در تمام پهنه ی البرز ،
وین سرای قله ی مغموم و خاموشی که می بینید ،
وندرون دره های برف آلودی که می دانید ،
رهگذرهایی که شب در راه می مانند ،
نام آرش را پیاپی در دل کهسار می خوانند ،
و نیاز خویش می خواهند .

با دهان سنگهای کوه ، آرش می دهد پاسخ ،
می کندشتان از فراز و از نشیب جاده ها آگاه ،
می دهد امید
می نماید راه . »

در برون کلبه می بارد .
برف می بارد به روی خار و خارا سنگ
کوها خاموش
دره ها دلتنگ
راه ها چشم انتظار کاروانی با صدای زنگ

کودکان دیریست در خوابند
در خواب است عمو نوروز .
می گذارم کنده ای هیزم در آتشدان .
شعله بالا می رور ، پر سوز ...

دوشنبه، مرداد ۲۰، ۱۳۸۲

خیلی دلم می خواست که شعر آرش زنده یاد کسرایی رو بنویسم ولی این تنهای شب تنبل تر از این حرف هاست(فکر کردین مثل جنس دوم حال داره این همه مطلب رو تایپ کنه؟!)
...منم آرش سپاهی مرد آزاده
به تنها تیر در ترکش اینک آماده
...
مجویدم نصب
فرزند رنج و کار
...
این چند بیت روهم نمی دونم درست نوشتم یا نه.
دروازه بلورين خفتن را بگشاي!گلاويز زمان با مكان، اكنون با گذشته،زمين با آسمان، سايه با تصوير، اين سو با فراسو، خاور با باختر.مرگ را در آغوش بگير و نيستي را با تن خود به وجد آر
و اما زندگی، توده واری از فلاکت و بدبختی از رنجی که می بریم،و تلاشی در...اه اینم شد بلاگ؟!با این اراجیف نا امید کننده؟!
حتی دما وند هم حالمو خوب نکرد.
خوب می شم خیلی زودتر از اون که فکرشوبکننین.
توی این آشپزخونه بعضی وقتا غذا های خوبی می پزن

پنجشنبه، مرداد ۱۶، ۱۳۸۲

و از شهر
که چون سیلابی گل آلود بود همیشه روان
گریختم
گریختم از پیکر خمیری برده صفتان
و بوی ترش اندیشه های حقیر
...
برای یک هفته دارم می رم کوه.
اگر سالم برگشتم که دوباره سلامی خواهم گفت(تا اینجاش که همیشه بز آوردین چون تا حالا کلی کوه رفتم و سالم تر از همیشه برگشتم ولی اینبار یه خورده فرق می کنه، یک هفته در دماوند زیبا خواهم بود.)
به یاد آرش و آرشهای هم عصر

چهارشنبه، مرداد ۱۵، ۱۳۸۲

کلی شعر نوشته بودم که که به یونیکد نشد
هم بهتر انقدراز مرگ و این حرفا توش نوشته بودم که خودم هم با این حال و روزم حالم ازش به هم خورد
نمی توانم عاشق باشم ولی دوست داشتن را دوست می دارم.
ÝÑÔÊå Çی ÈÇ �یÑåä äÇÈ ÑÎ ˜ÑÏ
æ Ôی�æÑåÇی ÊäÏÑی Èی ÒæÇá ãÑÇ ÝÑÇ ÎæÇäÏ
ÊÇ Âییä ÎæیÔ ÑÇ ÈÑ �Çی ÏÇÑã
æ Ô�æä Òãیä ãÑÇ Èå Óæی ãÑ� ãی ÎæÇäÏ
ÈÇä�ی äÈæÏ ÈÑ ÈÇã ãä ÇÒ ÓÊÇÑ�Çä ÏÑæÛ �æ
Êåی æ ãÛÔæÔ �æä�Ýä�æی ÓæÓãÇÑÇä
Èی ËãÑ æ Ûã Çä�یÒ �æä˜ÇååäÇä ÂæیÎÊå
Èá ÌäÈÔی ÈæÏ ÓȘÓÇÑ ÏÑ åÇãæä ÈÒÑ�
یÇ ÏÑ áÇŽæÑÏ
æ Çیä ÌÇä ÊÈ ÇÝÑæÒã
ÇÒ Âä áÍÙå åÇ
ÏÑ ÑæÔäی ÞäÏیá åÇی �á æ �یÇå
ÌæیÇی ÝÑیÈÇی åÓÊی ÇÓÊ
Èå ÏäÈÇá Ñãå åÇی �Ñ ÈÇÑ
æ ÑÏå åÇی Îæä
æ ÞÏیÓÇä ãŽÏå �æ
æ �á ˜ÝåÇی ÔæÑäÏå ÈÑ ãÑÌÇä ÌÒیÑå åÇ
...
È�ÐÇÑ ÏÑ Çیä ˜ãیä�Çå �Ñãیäå ÎæیÔ
ÈÇ ØÚã �Ó ÂÑÒæåÇ
æ ÛæÒå åÇی áÈ ÈÓÊå �äÏÇÑ
ÛäæÏå ÈÑ ÎǘÓÊÑ �Ñã
ÒÇیÔ ÝÇÌÚå ÂãیÒ ÑÇ ËäÇ �æیã
æ ãÑ� ÎæیÔ ÑÇ Èå ÑæÇäã �یÔ ˜Ô ˜äã

دوشنبه، مرداد ۱۳، ۱۳۸۲

صخره ای در زیر پایم رقص مرگ نورسی را می کند آغاز.

یکشنبه، مرداد ۱۲، ۱۳۸۲


به یاد قربانیان سال 67
دریغ و درد ازآن همه ستاره که برخاک افتاد
به لطف امیر حکر نازنین این بلاگ به صاحب خونش برگشت.
فعلا این داشته باشید تا ببینم اینجا چی شده مثل اینکه بازم بلاگر خودشو دستکاری کرده