سه‌شنبه، مرداد ۲۱، ۱۳۸۲

از مانای عزیز به خاطر تایپ و ارسال متن کامل این شعر ممنون
آرش کمانگیر
برف می بارد ،
برف می بارد به روی خار و خاراسنگ
کوهها خاموش ،
دره ها دلتنگ

راه ها چشم انتظار کاروانی با صدای زنگ
بر نمی شد گر ز بام کلبه ها دودی ،
یا که سوسوی چراغی ، گر پیامیمان نمی آورد ،
ردپاها گر نمی افتاد ، روی جاده ها لغزان ،
ما چه می کردیم در کولاک دل آشفته ی دمسرد ؟

آنک ، آنک کلبه ای روشن ،
روی تپه ، رو بروی من ...

در گشودندم .
مهربانیه نمودندم
زود دانستم ، دور از داستان خشم برف و سورز .
در کنار شعله ی آتش ،
قصه می گوید برای بچه های خود ، عمو نوروز :

- «...گفته بودم زندگی زیباست .
گفته و ناگفته ، ای بس نکته ها کاینجاست .
آسمان باز ، آفتاب زر ،
باغهای گل ،
دشتهای بی در و پیکر ،

سر برون آوردن گل از درون برف ،
تاب نرم رقص ماهی در بلور آب ،
بوی خاک عطر باران خورده در کهسار ،
خواب گندمزارها در چشمه ی مهتاب
آمدن ، رفتن ، دویدن ،
عشق ورزیدن ،
در غم انسان نشستن ؛
پا به پای شادما نی های مردم پای کوبیدن ،

کار کردن ، کار کردن ،
آرمیدن ،
چشم انداز بیابان های خشک و تشنه را دیدن !
جرعه هایی از سبوی تازه آب پاک نوشیدن .

گوسفندان را سحرگاهان به سوی کوه راندن ،
همنفس با بلبلان کوهی آواره ، خواندن ،
در تله افتاده آهو بچگان را شیر دادن ،
نیمروز خستگی را در پناه دره ماندن ،

گاه گاهی ،
زیر سقف این سفالین بام های مه گرفته ،
قصه های در هم عم را ز نم نم های باران ها شنیدن ،
بی تکان گهواره ی رنگین کمان را ،
در کنار بام دیدن ،

یا شب برفی ،
پیش آتش ها نشستن ،
دل به رویاهای دامنگیر و گرم شعله بستن ...

آری ، آری زندگی زیباست .
زندگی آتشگهی دیرنده پا بر جاست .
گر بیفروزیش ، رقص شعله اش در هر کران پیداست .
ور نه ، خاموش است و خاموشی گناه ماست . »

پیرمرد آرام و با لبخند .
کنده ای در کوره ی افسرده جان افکند .
چشمهایش در سیاهی های کومه جستجو می کرد ،
زیر لب آهسته با خود گفتگو می کرد :

- «زندگی را شعله باید بر فروزنده ،
- شعله ها را همه سوزنده .

جنگلی هستی تو ، ای انسان !

جنگل ، ای روییده آزاده ،
بی دریغ افکنده روی کوه ها دامان ،
آشیان ها بر سر انگشتان تو جاوید ،
چشمه ها در سایبان های تو جوشنده ،
آفتاب و باد و باران بر سرت افشان ،
جان تو خدمتگزار آتش ...
سر بلند و سبز باش ، ای جنگل انسان ؟

زندگی شعله می خواهد . » صدا سر داد عمو نوروز ،
- « شعله ها را هیمه باید روشنی افروز .
کودکانم ، داستان ما ز «آرش» بود .
او به جان خدمتگزار باغ آتش بود.

روزگاری بود .
روزگار تلخ و تاری بود ؛
بخت ما چون روی بدخواهان ما تیره .
دشمنان بر جان ما چیزه .
شهر سیلی خورده هذیان داشت ؛
بر زبان بس داستان های پریشان داشت .
زندگی سر و سیه چون سنگ ؛
روز بدنامی ، روزگار ننگ .
غیرت اندر بندهای بندگی پیچان ،
عشق در بیماری دلمردگی بیجان .

فصل ها فصل زمستان شد ،
صحنه ی گلگشت ها گم شد ، نشستن در شبستان شد .
در شبستان های خاموشی ريال
می تراوید از گل اندیشه ها عطر فراموشی .

ترس بود و بال های مرگ ،
کسی نمی جنبید ، چون بر شاخه برگ از برگ .
سنگر آزادگان خاموش ،
خیمه گاه دشمنان پر جوش

مرزهای ملک
همچو سر حداث دامنگستر اندیشه ، بی سامان
برجهای شهر
همچو باروهای دل ، بشکسته و ویران .
دشمنان بگذشته از سر حد و از بارو ...

هیچ سینه کینه ای در بر نمی انداخت .
هیچ دل مهری نمی ورزید .
هیچ کس دستی به سوی کس دراز نی آورد .
هیچ کس در روی دیگر کس نمی خندید .

باغهای آرزو بی برگ ،
آسمان اشک ها پربار ريال
گومرو آزادگان در بند ؛
روسپی نامردمان در کار ...

انجمن ها کرد دشمن
رایزن گرد و هم آورد دشمن ،
تا به تدبیری که در ناپاک دل دارند ،
هم به دست ما شکست ما بر اندیشند ،
نازک اندیشانشان ، بی شرم ،
که مباداشان دگر روز بهی در چشم ،
یافتند آخر فسونی را که می جستند ...
چشمها با وحشتی در چشمخانه هر طرف را جستجو می کرد ،
وین خبر را هر دهانی زیر گوشی بازگو می کرد :
« آخرین فرمان ،
«آخرین تحقیر ...
«مرز را پرواز تیری می دهد سامان .
«گر به نزدیکی فرود آید ،
«خانه هامان تنگ ،
«آرزومان کور ...
«ور بپرد دور ،
«تا ناکجا ؟ تا چند ؟
«آه ... کو بازوی پوبادین و کو سر پنجه ی ایمان ؟
هر دهانی این خبر بازگو می کرد ،
چشمها ، بی گفتگویی ، هر طرف جستجو می کرد . »

پیرمرد ، اندوهگین ، دستی به دیگر دست می سایید
از میان دره های دور ، گرگی خسته می نالید
برف روی برف می بارید
باد بالش را به پشت شیشه می مالید .

- « صبح می آمد . »
پیرمرد آرام کرد آغاز :
- «پیش روی لشگر دشمن سپاه دوست ،
- دشت نه ، دریایی از سرباز ...

آسمان الماس اترهای خود را داده بود از دست .
بی نفس می شد سیاهی در دهان صبح ،
باد پر می ریخت روی دشت باز دامن البرز .
لشکر ایرانیان در اضطرابی
دو دو و سه سه به پیچ پیچ کرد یکدیگر ؛
کودکان بر بام ،
دختران بنشسته بر روزن .
مادران غمگین کنار در .

کم کمک در اوج آمد پچ پچ خفته .
خلق چون بحری بر آشفته ،
به جوش آمد ؛
خروشان شد ،
به موج افتاد ؛
برش بگرفت و مردی چون صدف ،
از سینه بیرون داد .
« منم آرش ! »
چنین آغاز کرد آن مرد با دشمن ،
« منم آرش ، سپاهی مردی آزاده ،
به تنها تیر ترکش آزمون تلختان را
اینک آماده .

مجوییدم نسب ،
فرزند رنج و کار ،
گریزان چون شهاب از شب ،
چو صبح آماده ی دیدار .

مبارک باد آن جامه که اندر رزم پوشندش ،
گوارا باد آن باده که اندر فتح نوشندش .
شما را باده و جامه
گوارا و مبارک باد !

دلم را در میان دست می گیرم .
و می افشارمش در چنگ ؛
دل ، این جام پر از کین پر از خون را ،
دل ، این بی تاب خشم آهنگ ...

که تا نوشم به نام فتحتان در بزم ؛
که تا کوبم به جام قلبتان در رزم ،
که جام کینه از سنگ است
به بزم ما و رزم ما ، سبو و سنگ را جنگ است .

در این پیکار ،
در این کار ،
دل خلقی است در مشتم .
امید مردمی خاموش همپشتم .

کمان کهکشان در دست ،
کمانداری کمانگیرم .
شهاب تیزرو تیرم .
ستیغ سر بلند کوه ماوایم .
به چشم آفتاب تازه رس جایم .
مرا تیر است آتش پر
مرا باد است فرمانبر ،
ولیکن چاره ی امروز زور و پهلوانی نیست
رهایی با تن پولاد و نیروی جوانی نیست .
در این میدان ،
بر ای پیکان هستی سوز سامان سوز ،
پری از جان بباید تا فرو ننشیند از پرواز . »

پس آنگه سر به سوی آسمان بر کرد
به آهنگی دگر گفتار دیگر کرد :
« درود ، ای واپسین صبح ، ای سحر بدرود !
که با آرش تو را این آخرین دیدار خواهد بود .
به صبح راستین سوگند !
پنهان آفتاب مهربار پاک بین سوگند !
که آرش جان خود در تیر خواهد کرد ،
پس آنگه بیدرنگی خواهدش افکند .

زمین می داند این را ، آسمان نیز
که تن بی عیب و جان پاک است .
نه نیرنگی به کار من ، نه افسونی ،
نه ترسی در سرم ، نه در دلم باک است . »

درنگ آورد و یکدم شد به لب خاموش .
نفس دی سینه ها بی تاب می زد جوش .

- « ز پیشم مرگ ،
نقابی سهمگین بر چهره ، می آید .
به هر گام هراس افکن ،
مرا با دیده ی خونبار می پاید .
به بال کرکسانِ گرد سرم پرواز می گیرد ،
به راهم می نشیند ، راه می بندد ،
به رویم سرد می خندد ،
به کوه و دره می ریزد ، طنین زهر خندش را ،
و بازش باز می گیرد.

دلم از مرگ بیزار است ،
که مرگ اهرمن خو آدمیخوار است .
ولی آن دم که ز اندوهان روان زندگی تار است .
ولی آن دم که نیکی و بدی را گاه پیکار است ؛
فرو رفتن به کام مرگ شیرین است .
همان بایسته ی آزادگی این است .

هزاران چشم گویا و لب خاموش ،
مرا پیک امید خویش می داند .
هزاران دست لرزان و دل پرجوش
گهی می گیردم ، گه پیش می راند .

پیش می آیم
دل و جان را به زیورهای انسانی می آرایم
به نیرویی که دارد زندگی در چشم و در لبخند ،
نقاب از چهره ی ترس آفرین مرگ خواهم کند . »

نیایش را ، دو زانو بر زمین بنهاد .
به سوی قله ها دستان ز هم بگشاد :
- « بر آ ، ای آفتاب ، ای توشه ی امید !
بر آ ، ای خوشه ی خورشید !
تو جوشان چشمه ای ، من تشنه ای بی تاب .
بر آ ، سر ریز کن ، تا جان شود سیراب .

چو پا در کام مرگی تند خو دارم ،
چو در دل جنگ با اهریمنی پر خاشجو دارم ،
به موج روشنایی شستشو خواهم ،
ز گلبرگ تو ، ای زرینه گل ، من رنگ و بو خواهم .

شما ، ای قله های سرکش خاموش
که پیشانی به تندهای سهم انگیر می سایید ،
که بر ایوان شب دارید چشم انداز رویایی
که سیمین پایه های روز زرین را به روی شانه می کوبید ،
که ابر آتشین را در پناه خویش می گیرید .

غرور و سر بلندی هم شما را باد !
امیدم را بر افرازید ،
چو پرچم ها که از باد سحرگاهان به سردارید .
غرورم را نگه دارید ،
به سان آن پلنگانی که در کوه و کمر دارید . »

زمین خاموش بود و آسمان خاموش
تو گویی این جهان را بود با گفتار آرش گوش .
به بال کوه ها لغزید کم کم پنجه ی خورشید .
هزاران نیزه ی زرین به چشم آسمان پاشید .

نظر افکند آرش سوی شهر ، آران
کودکان بر بام ،
دختران بنشسته بر روزن ،
مادران غمگین کنار در ،
مرد ها در راه .
سرود بی کلامی ، با غمی جانکان ،
ز چشمان برهمی شد با نسیم صبحدم همراه .

کدامین نغمه می ریزد ،
کدامین آهنگ آیا می تواند ساخت ،
طنین گامهای استواری را که سوی نیستی مردانه می رفتند ؟
طنین گامهایی را که آگانه می رفتند ؟

دشمنانش ، در سکوتی ریشخند آمیز ؛
راه وا کردند .
کودکان از بامها او را صدا کردند .
مادران او را دعا کردند .
پیرمردان ، چشم گرداندند ،
دخترا ن، بفشرده گردن بندها در مشت ،
همره او قدرت عشق و وفا کردند .

آرش ، اما همچنان خاموش
از شکاف دامن البرز بالا رفت .
وز پی او ،
پرده های اشک پی در پی فرود آمد . »

بست یکدم پشمهایش را ، عمو نوروز
خنده بر لب ريال غرقه در رویا ،
کودکان با دیدگان خسته و پی جو ،
در شگفت از پهلوانیها
شعله های کوره در پرواز ،
باد در غوغا .

- « شامگاهان ،
راه جویانی که می جستند ، آرش را به روی قله ها ، پیگیر ،
بازگردیدند .
بی نشان از پیکر آرش ،
با کمان و ترکشی بی تیر .

آری ، آری ، جان خود در تیر کرد آرش .
کار صدها صد هزاران تیغه ی شمشیر کرد آرش ،
تیر آرش را سوارانی که می راندند بر جیحون ،
به دیگر نیمروزی از پی آن روز
نشسته بر تناور ساق گردویی فرو دیدند .
و آنجا را ، از آن پس ،
مرز ایرانشهر و توران باز نامیدند .

آفتاب ، در گریز بی شتاب خویش ،
سالها بر بام دنیا پاکشان سر زد ،

ماهتاب ،
بی نصیب از سبرویهایش ، همه خاموش ،
در دل هر کوی و هر برزن ،
سر به هر ایوان و هر در زد ،
آفتاب و ما را در گشت ،
سالها بگذشت .
سالها و باز ،
در تمام پهنه ی البرز ،
وین سرای قله ی مغموم و خاموشی که می بینید ،
وندرون دره های برف آلودی که می دانید ،
رهگذرهایی که شب در راه می مانند ،
نام آرش را پیاپی در دل کهسار می خوانند ،
و نیاز خویش می خواهند .

با دهان سنگهای کوه ، آرش می دهد پاسخ ،
می کندشتان از فراز و از نشیب جاده ها آگاه ،
می دهد امید
می نماید راه . »

در برون کلبه می بارد .
برف می بارد به روی خار و خارا سنگ
کوها خاموش
دره ها دلتنگ
راه ها چشم انتظار کاروانی با صدای زنگ

کودکان دیریست در خوابند
در خواب است عمو نوروز .
می گذارم کنده ای هیزم در آتشدان .
شعله بالا می رور ، پر سوز ...

هیچ نظری موجود نیست: