شنبه، بهمن ۰۲، ۱۳۸۹

81

اواخر سال 75 يك سريال شروع كردم .توي اين پروژه 4 دختر و حدود 10 ،12 تا هم مرد با هم كار مي كرديم.




دخترا يك نفر گريمور،و بقيه بازيگر بودند .توي خرداد همان سال تازه من خلاص شده بودم و با روحيه و جسمي درب و داعون داشتم كاري رو شروع مي كردم ، درد ميگرن پدرمو درآورده بود،زخم معده هم كه ديگه نگو ، كبد هم اوضاش خراب بود، به نور شديد حساس بودم . موقع تصوير برداري با اونهمه نوري كه روشن مي كرديم تكليف من روشن بود.


به هر حال كار شروع شدمن به دليل ميگرنم بعد از هر يكي دوتا سكانس مجبور بودم برم توي يك فضاي تاريك و قرص بخورم ، واين كارو ميكردم.


اكثر مواقع ت كه گريمورمون بود بعد از اين كه من به انبار ميرفتم به سرعت برام قرص مي آورد و كنارم مي نشست و با نگراني منو نگاه مي كرد .


كم كم به هم عادت كرديم. محيط دوستانه اي داشتيم و همه با هم دوست بوديم من با ش و ن هم كه الان هردوشون بازيگراي مطرحي هستن نيز دوست شدم اصولا من باخانوما خيلي بهتر از آقايون ار تباط مي گيرم واين به دليل برخورد زيادم با خانوما و كارم و محيط خانوادگيم هست (خيال همه رو راحت كنم رابطه اي كه من ميگم كاملا افلاطونيه) توي اون كار ت خيلي روي من حساسيت نشون مي داد و هميشه مرافب روابط من بود .


اون كار تموم شد و بر عكس هميشه من ارتباطمو با ت و ش حفظ كردم.


براي كار بعد باز هم از ت براي گريم دعوت كردم و در به در هم دنبال يك بازيگر كه چهره اش شناخته شده نباشه مي گشتم از ت هم تست گرفتم و قبول شد(با كمي اغماض) توي اون كار روابطمون صميمانه تر شد.تا اينكه يه روز بعد از پايان يه سكانس به اون گفتم با من ازدواج مي كني يكه خورد گفت بايد روش فكر كنم دروع مي گفت چون مطمئنم بار ها روش فكر كرده ومن هم گفتم باشه. محل فيلم برداريمون اطراف سد كرج توي يه روستا بود اون روز يكي از سخت ترين روز هاي زندگيم شد با وجود اينكه سيگار نمي كشيدم نمي دونم چرا يه دفعه هوس كردم سيگار بكشم انگار كه تعادل روحيم به هم خورده بود .
جوابش بله بود.ولي من مي خواستم مدتي با هم با شيم تا خوب همديگر رو بشناسيم اون گفت نميشه بايد اول نامزد كنيم .




برام شنيدنش خيلي عجيب بود به نظر نمي زسيد خانواده سنتي داشته باشه پدرش رئيس دانشگاه و مادرش معلم بود.با همه اين حرفا گفتم باشه و مراسم احمقانه خواستگاري برگزار شد.


اون روز خودمو توي ميدون مال فروشا احساس كردم،خوب آقا زاده چي كاره اند،چه قدر حقوق مي گيرن،چي دارن و...


خوش بختانه تهيه كننده اي كه من باهاش كار مي كردم پسر عموي اون بود و توضيحات كافي در زمينه حقوق و اين حرفارو داد.بعد هم در مورد مشكل چند ساله من گفتن و گفتن اميدورايم ديگه پيش نياد


واقعا به من بر خورد چون من به اون افتخار مي كردم يه مقدار توضيح دادم .به هر حال اون روز هم تمام شد.


تصور من از شروع زندگي مشترك و اين حرفا خيلي متفاوت بود، خواستگاري برام تابوي وحشتناكي بود به هر حال ديگه رابطه ما نزديك تر شد. ولي دختري بسيار عصبي از كار


من كوه نورد و عاشق طبيعت اون عاشق روابط خانوادگي و رفت و آمد با


خاله و خاله باجي .من دوست داشتم اوقات بيكاريم مطالعه كنم اون مي خواست كه فقط حرف بزنه ،منم پيش خودم فكر ميكردم خوب عوض ميشه يا بعد از تغيير شرايط زندگي اون هم تغيير مي كنه.با هاش حرف مي زدم، كتاب مي دادم تاتر مي بردمش وخلاصه سعي كردم فضاي روحيشو عوض كنم .


مراسم احمقانه تر بله برون رسيد.تصور بكنيد من كه هميشه منتقد اين مراسم ها بودم دچار چه مشكلي بودم. باز هم خريدو فروش آعاز شد.


حرفارو بيشتر دايي من و دايي اون زدن، دايي من استاد مديتيشن و كنترول ذهن، مهندس صنايع ، دايي اون پزشك، اونا مي گفتن كه ما رسم داريم زمين پشت قباله دخترمون بندازن ،دايي من هم مي گفت پسر ما زمين نداره مثل همه ما هم سكه مي ندازيم.خلاصه شور و مشورت كردن قرار شد 300 هزار سكه باشه كه پدرم گفت نه 500 هزار خلاصه شاخ درآوردن، اون شب هم گذشت من يه خورده بهش غر زدم گفت به خاطر من چيزي نگو منهم ديگه چيزي نگفتم.كم كم فاصله مان از هم داشت زياد مي شد ولي ما هيچ كدوممون اينو اون موقع نفهميديم


اما اوج شروع مشكل اساسي ما بعد ازمراسم نامزد ي بود.


توي خانواده ما جوون زياد هست براي همين مهمونيامون خيلي پر سر و صدا گرم ،خلاصه خيلي خوش ميگذره، اون شب هم به همين منوال تموم شد واونا كه خانوادشون همه پير بودن از اين مراسم حسابي كيف كردن.


شب بعد از پايان مراسم گفت شب رو اين جا بمون من تا حالا خونشون نمونده بودم ، گفتم روم نميشه اصرار كرد ولي گفتم نه من شب ميرم خونه ش كه در همين نزديكي است(راستي مراسم توي كرج بود و خونه اونا هم ت هم ش كرج بود) چيزي نگفت من به همراه دوست مشترك ش و من و ش و شو هرانشون به خونه ش رفتيم جوابش بله بود.ولي من مي خواستم مدتي با هم با شيم تا خوب همديگر رو بشناسيم اون گفت نميشه بايد اول نامزد كنيم .


برام شنيدنش خيلي عجيب بود به نظر نمي زسيد خانواده سنتي داشته باشه پدرش رئيس دانشگاه و مادرش معلم بود.با همه اين حرفا گفتم باشه و مراسم احمقانه خواستگاري برگزار شد.


اون روز خودمو توي ميدون مال فروشا احساس كردم،خوب آقا زاده چي كاره اند،چه قدر حقوق مي گيرن،چي دارن و...


خوش بختانه تهيه كننده اي كه من باهاش كار مي كردم پسر عموي اون بود و توضيحات كافي در زمينه حقوق و اين حرفارو داد.بعد هم در مورد مشكل چند ساله من گفتن و گفتن اميدورايم ديگه پيش نياد


واقعا به من بر خورد چون من به اون افتخار مي كردم يه مقدار توضيح دادم .به هر حال اون روز هم تمام شد.


تصور من از شروع زندگي مشترك و اين حرفا خيلي متفاوت بود، خواستگاري برام تابوي وحشتناكي بود به هر حال ديگه رابطه ما نزديك تر شد. ولي دختري بسيار عصبي از كار


من كوه نورد و عاشق طبيعت اون عاشق روابط خانوادگي و رفت و آمد با


خاله و خاله باجي .من دوست داشتم اوقات بيكاريم مطالعه كنم اون مي خواست كه فقط حرف بزنه ،منم پيش خودم فكر ميكردم خوب عوض ميشه يا بعد از تغيير شرايط زندگي اون هم تغيير مي كنه.با هاش حرف مي زدم، كتاب مي دادم تاتر مي بردمش وخلاصه سعي كردم فضاي روحيشو عوض كنم .


مراسم احمقانه تر بله برون رسيد.تصور بكنيد من كه هميشه منتقد اين مراسم ها بودم دچار چه مشكلي بودم. باز هم خريدو فروش آعاز شد.


حرفارو بيشتر دايي من و دايي اون زدن، دايي من استاد مديتيشن و كنترول ذهن، مهندس صنايع ، دايي اون پزشك، اونا مي گفتن كه ما رسم داريم زمين پشت قباله دخترمون بندازن ،دايي من هم مي گفت پسر ما زمين نداره مثل همه ما هم سكه مي ندازيم.خلاصه شور و مشورت كردن قرار شد 300 هزار سكه باشه كه پدرم گفت نه 500 هزار خلاصه شاخ درآوردن، اون شب هم گذشت من يه خورده بهش غر زدم گفت به خاطر من چيزي نگو منهم ديگه چيزي نگفتم.كم كم فاصله مان از هم داشت زياد مي شد ولي ما هيچ كدوممون اينو اون موقع نفهميديم


اما اوج شروع مشكل اساسي ما بعد ازمراسم نامزد ي بود.


توي خانواده ما جوون زياد هست براي همين مهمونيامون خيلي پر سر و صدا گرم ،خلاصه خيلي خوش ميگذره، اون شب هم به همين منوال تموم شد واونا كه خانوادشون همه پير بودن از اين مراسم حسابي كيف كردن.


شب بعد از پايان مراسم گفت شب رو اين جا بمون من تا حالا خونشون نمونده بودم ، گفتم روم نميشه اصرار كرد ولي گفتم نه من شب ميرم خونه ش كه در همين نزديكي است(راستي مراسم توي كرج بود و خونه اونا هم ت هم ش كرج بود) چيزي نگفت من به همراه دوست مشترك ش و من و ش و شو هرانشون به خونه ش رفتيم
هرچي ميگذشت اختلافاتمون عميق تر مي شد ولي علاقه به هم داشتيم . اطرافيان مي گفتن چون تكليفتون معلوم نيست رابطه شما به اين صورت درآمده و اون هم اين موضوع را باور كرده بود.با اصرار اون و خانواده (و يه خورده هم حماقت از طرف من )به عقد يكديگر درآمديم. من يك سريال ديگه شروع كردم خيلي اصرار كرد كه توي اين برنامه هم باشه ولي من چون حساسيتهاي اون مي دونستم مخلفت كردم.صبحها ساعت 6 سرويس دنبالم مي اومد و شبها ساعت 12 شب بر مي گردوندخسته و بي رمق(راستي فقط عقد كرديم بدون ما جراهاي اونچناني و عروسي رو موكول به زمان ديگري كرديم)اگر يك شب تماي نمي گرفتم پدرمو در ميآورد .




يه روز با اصرار به لوكيشن ما اومد بر حسب اتفاق (يا از روي بدجنسي)تمام دختراي اون سزيال همه اش با من شوخي ميكردن(اونم من كه اصولا از شوخي و لودگي بدم مياد)و اون هم حزص مي خورد ،حاصل اون ديدار هم اين شد كه گفت ديگه نبايد اين كارو ادامه بدي گفتم بابا من فقط اين كارو بلدم گفت به من مربوط نيست.


ديروز ش بعد هفت ،هشت ماه زنگ زد، نمي دونم كدام شير پاك خورده اي گفته دارم اين ماجرا را مينويسم (چون اون اهلblog خوني نبود)و خواهش كرد ادامه ندم( دلايل زيادي را مطرح كرد)منهم گفتم ادامه نمي دم ولي بقيه ماجرا را به طور خلاصه ميگم.


من و ت از هم جدا شديم (با توافق كامل) ش هم از همسرش جدا شد(به دليل خيانت همسرش) م هم از همسرش جدا شد(اونم همسرش خيلنت كرد) قبل از جدا شدن من به پيش نهاد ش به خاطر اينكه به رابطه من و ت لطمه نخوره ارتباطمون را قطع كرده بوديم.


و حالا سالي يك بار در جشنواره ها و يا در سالن تاتر هم ديگر رو مي بينيم(حالا چي شد اين خاطره را نوشتم.توي بلاگ آيدا نوشته شده بود من زني با دو فرزند عاشق مرد ديگري شده ام به نظر شما چه بايد بكنم اين موقعيت براي من پيش آمد و از هر دو جدا شدم زيرا ديگه با ت نمي توانستم ادامه بدم از طرفي ش هم متاهل بود (دو سال بعد از جدا شدن من از همسرش جدا شد)نشد جاهاي رومانتيك شو بنويسم


با پدرت كار كن منهم واقعا غير از يكم مورد كه قبلا گفتم تا به حال مخالفتي با حرفاش نشون نداده بودم ، اين حرف رو هم قبول كردم.(ولي همه اين آزاري كه اون به من مي رسوند با ديدن ش همه از ياد مي رفت آخه اون با من توي سريال بود)


با ش شروع به كار روي يه طرح كرديم اولين بار بود كه خونم مي اومد . وقتي صفحه هامو ديد هوش از سرش پريد(در صورتي كه هر وقت ت اينارو ميديد مي گفت به چه دردي مي خوره)گفت آدم از ديدن اين همه صفحه ديونه مي شه ، و اون شب به جاي كار همه اش صفحه عوض مي كرديم و لذت مي برديم(تقريبا يه سري كامل از آلبومهاي الوي تنجيددريم پينك فلويد دوورز ديترشولدز و كلي صفخه ديگه دارم كه هم دم تنهايي هاي منه)

81.5.23

شب سوم سفرمان بود . كنار درياچه تنها نشسته بودم و از تنهايي و حضور در كنار درياچة زيبا در ميان دره نهايت لذت را مي بردم . نم نم بارون را روي صورتم احساس مي كردم كه در كنار گرماي آتش احساس بسيار خوبي به من مي داد . در همان زمان صداي ترانه اي كه از دور مي آمد احساس خوب و خلوتم را به هم زد و مرا ياد سفري انداخت كه در همين ايام در سال 76 رفته بودم .
كنار آب بودم ، آتش و باران ريزي كه به صورتم مي زد و صداي همان ترانه . در اون زمان يك اشتباه يا يك حماقت مرتكب شده بودم كه بعدها نتوانستم دليل منطقي اي برايش پيدا كند و حتي نتوانستم از خودم در مقابل خودم دفاع كنم . ولي در آن سال خوابي تحميلي مرا ربود ولي امسال اون بارون بود كه اشكهاي روي گونه هامو شست و با خودش برد .


به من كه خيلي خوش گذشت . جريان سفر رو ( البته قسمت هاي خوبش) را بعدا مي نويسم . البته بايد معذرت خواهي كنم كه ننوشته بودم كي از سفر بر مي گردم ولي خوب شما ببخشيد چون خودم هم نمي دونستم .

یکشنبه، دی ۲۶، ۱۳۸۹

هم آغوش با باد

سرما تنها
با نگاهی سرد در گرمای شرق
آسمان پر ابر
با بستری بتنهایی خاموش
با چشمانی زیبا
اما کم سو
زیبا
اما نا پیدا
م
تنهایی غربت خریت