چهارشنبه، آبان ۰۸، ۱۳۸۱

از اينجا رو خيلي سريع و بدون شاخ و برگ مي نويسم(قضيه شهرام)
رفنم خونه شون ، نقاشي مي كرد و فوق العاده عالي و با چگچ . خاك هم مجسمه مي ساخت،پدر . مادرش در سوئد بودند و اون تنها توي يك خونه 700 متري زندگي مي كرد ،اسيد مي زد براي همين رفتارش غير عادي به نظر مي رسيد.
با هم خيلي رفيق شديم توي يه ريال هم يه نقش كوچيك بهش دادم كه خيلي خوب كار كرد. يه روز زنگ زد گفت مشكلي دارم سريع خودتو برسون ،رفتم ديدم كه يه كولي به زور اومده خونهشون و بيرون نميره ،پدرم دراومد تا از اونخا بيرونش كردم ،شهرام يك ساعت تمام گريه كرد.
كم كم مصرف اسيدش كم شد، بيشتر نقاشي مي كرد با يه دختر دوست شد و اين روي روحيه اش تاثير خوبي گذاشت ،تا اينكه يه روز همون دختره به من زنگ زد و در حالي كه گريه ميكرد گفت كه شهرام خود كشي كرده

هیچ نظری موجود نیست: