چهارشنبه، مهر ۱۰، ۱۳۸۱

بر زانو هايي خسته از ساليان،در اين بامداد نيلي مهرماه بسوي باغهاي شوريده خزاني ميروم و جاليزهاي متروك.
پنجه هاي لك و پيش و گل آلود مو و پيچك، شانه هايم را مي سايند.جاده كبود ريگ ها مي شكند.چمن پا كوفته است وزرد، زمين باران شسته است و سرد، چاله ها زنگار بسته و پر درد.
آنسوي سرونازها با ميوه هاي صمغ آلود ، رقص در هم پيچ شاخه هاي بيد، درخچه هاي شعله زن.
چنبره غوغاگر زنبور بر گرد گل مينا،و تقلاي او با شانه خرمگسي بر جدار شيشه ها؟
گرما مي گريزد.روشني فرو مي كاهد. واين هردو گوهر زيستن است.
كبود يك تيغ، خاموشي بي آشوب، سگي كز كرده، گربه اي پير.ايست تاج طلايي تبريزي ها.لحظه اي از ابديت كه از لاي انگشتان، ماسه وار گريخت و مي گريزد.
چرا براي خود نباشم؟
********************
اين اولين مطلب از پچپچه هاست.(بخونيد فحش بديد!)

هیچ نظری موجود نیست: