دوشنبه، آبان ۰۶، ۱۳۸۱

شهرام گفت بازم بريم بگرديم داشتم مي رفتم جام جم – نه نميشه بايد برم جايي كار دارم – كمي فكر كردم گفتم با من مي آي ـ كجا – همين بغل كجا؟
وليعصر همين بغل تلوزيون گفت:نه نمي آ‚ اونجا كه جردن نيست،رفتم توي ماشين نشستم و روشنش كردم سرمو از پنجره بيرون آوردم كفتم پس برو كنار من ردشم
همين جور داشت به خيابون نگاه مي كرد ،خيلي دوره
كجا
اونجا كه داري ميري
نه
منم ميام
سوار شد باهم رفتيم با بدبختي تونستم ببرمش توي تلوزيون ،آخه اونجا مثل قلعه است فقط آدمهايي كه كارت دارن يا آفيشن مي تونن برن تو
خلاصه بردمش ساختمون توليد و كلي با هم گپ زديم، معلوم بود كه خيلي كتاب خونده از اونجا امديم منو دعوت كرد به خونش........
..................................................................................
دروازه بلورين خفتن را بگشاي!گلاويز زمان با مكان، اكنون با گذشته،زمين با آسمان، سايه با تصوير، اين سو با فراسو، خاور با باختر.مرگ را در آغوش بگير و نيستي را با تن خود به وجد آر
(درد ميگرن بعد از مدت كوتاهي وقفه، با شدت برگشته و داره ديوونه ام مي كنه باديدن يه فيلم درد ناك در باره زنان بلوچستان اين درد افزايش يافت
پس اين ماجرا هم همينطور نيمه رها مي كنم چون اين مطلب نامكتوبه و بايد به حافظه ام فشار بيارم)

هیچ نظری موجود نیست: