یکشنبه، مهر ۲۸، ۱۳۸۱

يكي از دوستان مي گفت زندگي آدمي با درد ورنج آغاز و بادرد نيز پايان مي پذيرد.
امامن توي اين سالها كساني را ديدم كه با لبخند و قهقهه مستانه به سوي مرگ مي رفتند،شعر مي خواندندو اشك شوق در چشمشان جاري بود.
يه شب با مژگان(قبلا در موردش نوشتم)توي كوه خوابيده بوديم ،گفت:تا به حال به مرگ فكر كردي
گفتم نه دليلي نداره به موقع خودش پيش ميآد(من به ندرت به مرگ فكر ميكنم).گفت :حالا به اون قكر كن ،تصورت از مرگ چيه؟
كمي فكر كردم .گفتم سيكلو گفت منهم ،مي دوني مفهمش در روانشناسي چيه گفتم نه برام گفت
آسمون پر ستاره اي داشت اونشب ،آبي كه همراهمون داشتيم تمام شده بود،فقط يه خورده ... داشتيم كه مارو تشنه تر كرد.تا صبح شعر خونديم و در مورد همه چيز صحبت كرديم،مي گفت نمي دونم چرا وقتي با تو هستم اصلا فكر نميكنم كه يه مرد در كنارمه احساس مي كنم كه يه دختري به خنده گفتم دست شما درد نكنه
راستي يه بار با هم به يك شيره كش خونه رفتيم،يه روز ماجراشو براتون مي نويسم
(حالاكه به نوشته هام نگاه مي كنم ميبينم كه انگار من فقط براي شما مي نويسم نه خودم)

هیچ نظری موجود نیست: