جمعه، مهر ۱۹، ۱۳۸۱

داشتم با احسان ..وعشق صحبت مي كردم(ميچتيدم)دوستم پي ام داد گفت بامن تماس بگير به تو خيلي احتياج دارم.تلفن زدم ديدم انقدر گريه كرده كه نمي تونه صحبت كنه ازش جريان رو پرسيدم گفت يكي از دوستاش در جريان يك تصادف مرده.گفتم :لعبت مي خواي الان بيام پيشت گفت نه نمي شه چون مامان خونه ست،كلافه شدم از من كاري ساخته نبود گفت كاشكي مي تونستي بياي با هم بريم بيرون ولي نميشه. يه خورده باهم صحبت كرديم ولي فايده اي نداشت مكالمه مان را قطع كرديم.
هرچي فحش بلد بودم به اين چارچوب هاي احمقانه دادم.من و لعبت مدتهاست كه باهم دوستيم ولي توي اين مدت من فقط يك بار دست اونو گرفتم اونم به خاطر مسير مشكل كوه بود همين اونوقت پدر و مادر ها براي...نمي دونم چي بگم مطمئنم كه اين حادثه اثر بدي روش مي زاره و باز مطمئنم اگر پيش من مي آمد يا پيش هم بوديم مي تونستم يه جوري دل داريش بدم كه كم تر غصه بخوره
فرهنگ اسلامي

هیچ نظری موجود نیست: