یکشنبه، فروردین ۳۱، ۱۳۸۲

دلم براي خونة روزهاي كودكيم تنگ شده .
خيابان ژاله , خيابان تهراني , كوچة كلانتري , پلاك ....
دلم تنگه براي اون خونه , دلم تنگه براي مامان جون , براي توي حياط خوابيدن ها , آب پاشي ديوارها , ستاره شمردن ها ...
بهترين خاطراتم توي اين عمر سي و دو ساله مال اون خونه ست . بهترين روياهام رو هنوز توي اون خونه مي بينم . آدمهاي اون خونه با امروزشون خيلي فرق داشتن . صفاي مامان حون رو هيچكي نداشت .
خونه اي كه هيچوقتِ هيچوقتِ هيچوقت خالي نميشد . نمي فهميدم مگه يه آدم يا يه خونة 50 متري چقدر ظرفيت داره ؟ داشت ... خيلي ظرفيت داشت . اين مهربوني صاحب خونه بود كه خونة پنجاه متري رو ميكرد قد يه دنيا ...
دلم تنگه براي كسي كه هفت ساله بين ما نيست . خدا ميدونه چقدر آرزو دارم يكبار ديگه سرم رو بذارم روي سينه هاش تا اون با دستهاي زمختش پشتم رو نوازش بده , تا خوابم ببره ...
دلم تنگه براي خونه اي كه بعد از رفتنش مجبور شديم بفروشيمش . خونه اي كه ديگه نيست . به جاش يه ساختمون چند طبقه رفته بالا . اينو من نديدم , ديگران گفتن . من دلم نمياد برم اون خونه كه جاش ساخته شده رو ببينم . براي من خونة پلاك 22 هنوز هم هست . با اون باغچة كوچولو و حوض نقلي كه توي گرماي تابستون عطش تنمون رو باهاش رفع ميكرديم .هنوزم خوابش رو مي بينم , با خانمي كه ما بهش مي گفتيم مامان جون . مادربزرگم ...

هروقت اين شعر رو ميشنوم بي اختيار اشك توي چشمام جمع ميشه . انگار رسول نجفيان اون رو فقط از زبون من خونده ....
كجاست اون كوچه ؟ چي شد اون خونه ؟ آدماش كجان ؟
خدا ميدونه ....

مرجان

هیچ نظری موجود نیست: