یکشنبه، فروردین ۱۷، ۱۳۸۲

خيلي وقت پيش ها روي يك داستان بلند تاريخي كار مي كردم كه برايم خيلي لذت بخش بود:تاريخ به روايت من
در آن داستان حوادث تاريخي را به ميل خودم عوض مي كردم ولي كاركتر ها همانها بودند.سرگرمي خوبي بود.مثلا اسكندر به ايران حمله نمي كرد زيرا در بين راه بر اثر اسهال خوني در گذشته بود.
سپاهيان محمد به ايران نمي آمدند زيرا كه اعراب موضوعي را در مورد او شنيده بودند!
چنگيز غلنج مي كند و تيمور سر دختر بازي گير يك پدر غيرتي مي افتدخلاصه همه چيز بر وفق مراد بود .
الان كه به اين ورق پاره ها نگاه مي كنم كلي مي خندم و پيش خودم مي گم:عجب دوراني بود ها!

هیچ نظری موجود نیست: