سه‌شنبه، فروردین ۱۹، ۱۳۸۲

پيشنهاد صلح !

فرمانده كِلي به فرمانده گؤر گفت :
« آخه بايد اين جنگِ احمقانه رو ادامه بديم ؟
آخه , كشتن و مردن حال و روزي براي آدم باقي نميذاره . »
فرمانده گؤر گفت : « حق با شماست . »

فرمانده ‹ به فرمانده كِلي گفت :
« امروز ميتونيم به كنار دريا بريم
و تو راه چند تا بستني هم بخوريم . »
فرمانده كِلي گفت : « فكر خوبيه . »

فرمانده كِلي به فرمانده گؤر گفت :
« اگه دريا طوفاني باشه چي ؟
اگه باد شن ها رو به هر طرف ببره ؟ »
فرمانده كِلي گفت : « چه وحشتناكه ! »

فرمانده گؤر به فرمانده كِلي گفت :
« من هميشه از درياي طوفاني مي ترسيدم
ممكنه غرق بشيم . »
فرمانده كِلي گفت : « آره شايد غرق بشيم . حتي فكرش هم ناراحتم ميكنه . »

فرمانده كِلي به فرمانده گؤر گفت :
« مايوي من پاره ست .
بهتره بريم سرِ جنگ و جدال خودمون . »
فرمانده گؤر گفت : « موافقم . »

بعد فرمانده كِلي به فرمانده گورحمله كرد ,
گلوله ها به پرواز در آمد . توپخانه ها به غرش .
و حالا متاسفانه ,
نه اثري از فرمانده كِلي باقي مانده و نه از فرمانده گؤر .

( شل سيلور استاين )
مرجان

هیچ نظری موجود نیست: