سه‌شنبه، فروردین ۱۹، ۱۳۸۲

گذشت , يكسال ديگه هم گذشت . مرجان يكسال بزرگتر شد . ديشب ساعت 10 شب من سي و دو سالم تموم شد . ....
يادم نميره وقتي ده ساله بودم و برادر كوچكم به دنيا اومده بود , اغلب به اون نگاه ميكردم و به خودم مي گفتم : توماج كه بيست ساله بشه من ميشم سي ساله .
اون روزها بيست ساله شدن توماج و سي ساله شدن خودم اونقدر برام دور از ذهن بود كه نگو . انگار به زندگي در مريخ فكر ميكردم
ولي چشم به هم كه زديم توماجي شد بيست و دو ساله و مرجان هم سي و دو سالش تموم شد .
حالا ديگه مي بينم فقط سالهاست كه ميگذرند با شتاب
ديشب خانواده و دوستان عزيزي كه با به خاطر سپردن اين روز غافلگيرم كردن خيلي سعي كردن خوشحالم كنن . از همه بيشتر هم عمو فريد تلاش كرد . ولي يه چيزي مثل يه بغض كهنه ته گلوم نشسته كه از تركيدنش ميترسم ...
احساس ميكنم افتادم توي يه گرداب و دستم به جائي بند نيست . دلم خيلي گرفته .....
مرجان يه سال بزرگتر شد . براش دعا كنين كه يكسال عاقلتر هم شده باشه !

هیچ نظری موجود نیست: