جمعه، آذر ۰۸، ۱۳۸۱

اين سفر با يك تلفن معمولي شروع شد
-سلام چطوري
من:قربونت خوبم تو چه طوري چه خبر
-هيچ يه فكر شيطاني اومد به ذهنم گفتم بهترين كسي كه مي تونم با اون مطرح كنم نويي
من: خوب بگو
و اون هم پيش نهاد سفر به نطنز رو كرد .فرداش توي راه سه نفري داشتيم ترانه مي خونديم و كلي حال مي كرديم(هم سفراي ايندفعه نقاش بودن) .بقيه سفر هم مثل هميشه عكس بود و پياده روي توي بيشه و كوه كه پاييزحسابي توش جلوه گري مي كرد(براي هزارمين بارهم رفتم ابيانه،لامصب هر روز يه جلوه اي داره). حالا اين شعر قشنگ رو داشته باشين تا بقيه اش رو براتون بگم
پاييز اومد
لابه لاي درختان
لانه كرده كبوتر
از تراوش باران مي گريزد
خورشيد از غم
با تمام غرورش
پشت به ابر سياهي
عاشقانه به گريه مي نشيند...(شاعرش رو من نمي دونم كيه)
اين سفر باعث شد كه بعضي از بنيانهاي فكريم رو مورد باز نگري مجدد قرار بدم( در رابطه با مناسبات اجتماعي خودم).
حالا كه اينجا هستم مي بينم بد جوري از خودم دلخورم

هیچ نظری موجود نیست: