جمعه، آبان ۱۰، ۱۳۸۱

امروز كه از سفر برگشتم گيردادن كه ازدواج كن(آدمشو هم زير سر داشتن،مي گفتن فلاني ،دوستت اون كه دختر خوبيه يا كه نه اوني كه باهاش كار مي كني اونم خيلي ماهه ماهم دوستش داريم،يا اون، واي كه چه دختر خوبيه، منم مي گم باباهمه خوبن من بدم ، منم ديگه حرفه اي شدم از زيرش به خوبي در ميرم،تا يه روز ديگه)
صلاح كاركجا و من خراب كجا؟
(شهرام) رفتم بيمارستان، صورتش مثل گچ سفيد شده بود ،لبش صورتي،سرم به دستش وصل بود دكتر گفت يه مشت قرص خورده، فقط ارغوان بالاي سرش بود(دوست دخترش)و گريه مي كرد ،گفت شهرام ازش خواسته كه با اون به يه سفر بياد و اون در جواب گفته كه نمي تونه بايد با پدرش صحبت كنه و مي دونه كه پدرش اجازه نمي ده اونم ناراحت شده و گفته همين امروز بايد با اون ازدواج كنه ،وارغوان گفته براي ازدواج يه سرس شروط داره كه بايد تحقق پيدا كنه خلاصه مي زنن توي تيپ همديگه و با هم قهر مي كنن ، شهرام قرص مي خوره و وقتي ارغوان براي دلجويي ميره خونه شهرام ميبينه كه به اين روز افتاده(ارغوان و من كليد خونه شهرام رو داشتيم)خلاصه مياردش بيمارستان ،حالش خيلي بد بود ،اصولا خيلي ضعيف بود ،اين سالها يه روز حتي به موقع غذا نخورده بود اسيد هم كه مي زد كم خواب هم بود
از دكتر وضعشو پرسيدم گفت رفته توي كماؤ به پدر و مادر ش خبر بدين گفتم كسي رو اينجا نداره
رفتم خونه شهرام ، دفترچه تلفنشو زيرو رو كردم چند شماره بود ، شروع كردم به زنگ زدن



هیچ نظری موجود نیست: