جمعه، آبان ۳۰، ۱۳۸۲

زندگی
یک هستی گریز پاست با ابدیت پندارها
خنکی را بر پوست
گرما و کشش کهربایی سر انگشتان خود بر شقیقه های طپنده
نشست آرام و سودایی نگاه خود را
بر شاخه های لرزان
خورد شدن استخوان برگ ها را در زیر گام خسته
آسمان دود گرفته را که در آن دور به سوی ناپیدا
به سوی شعله های گوگردی پاییز
دامن کشان است،حس می کنم
با انبوه گردش کنندگان و جدا از آنها
می پویم
غوطه زن در من خویش
و با تلاشی بیهوده خواهانم
تا تمام سر شاری این دم را در درون خویش بنگارم.

هیچ نظری موجود نیست: