جمعه، شهریور ۲۸، ۱۳۸۲

مسافری در میان اشک و آه در گردش
همچون زمین واره ای میان کهکشان و خورشید
آسمان میجست اما
زمین را می یافت
....
نمی آد .نمی دونم چرا؟!احساسم میان کار و سختیه دیوارهای درونم در حرکتی سیال قرار گرفته و من نیز .او را در دل صدا میکنم نمی دانم میشنود یانه؟
16 -17 ساله بودم که به خودم تلقین کردم نیاید عاشق بشوم و این نباید را با دوری از جنس مخالفم آغاز کردم. همیشه در حال فرار در دلم می گفتم این برای نجات آرمان هایم لازم است بعد ها از غیر هم جنس فرار نکردم -که-در مسیر فعالیتهایی قرار گرفتم که مستقیما به زنان مربوط می شد ولی همچنان از عشق گریزان .باز هم گذشت و بازهم و حالا در در این سن دیگر نمی توانم بگویم عاشقم یا اینکه دوستت می دارم.
گفتن نمی دانم.اما تو را می خواهم.
کاش درنایی می بودم سپیدبال و رعنا
همراه دسته کبوتران
تا ساحل مردابی با صفا بال می گوشودم
نگران پرواز هزاران کلاغ در تنگ غروب
و عشقبازی مرغابیان در سایه کنگرها و بوته ها
و با نشست سرخ تاج خورشید در ابر ذغال آلود
در آشیان با شکوه خویش جای می گزیدم
و به امواج هماهنگ
و یورش ماهیخواران حریص
ودانه چیدن زاغ های چالاک گوش می دادم

هیچ نظری موجود نیست: