پنجشنبه، مهر ۰۳، ۱۳۸۲

ساعت کار من از دو بعد از ظهر تا 5 صبح شده به همین دلیل شاید تا چنر روزی کم تر می نویسم
بالبخند مرموز
در من منگر که از درد ها باخبرم
آنگه که شکارچیان کار کشته
در خاکستر بامداد
بر ماسه های نرم گام می نهند
و رنگین کمان گل
پنجره ها را می آراید
و من
با سخنان جادویی زمزمه می کنم
زمان طپش خویش را در تیک تاک ساعت ها افکنده است
و همگان
کشنده باری هستند که بر دوش می برند
ستیغی است از پی هر پرتگاه
و هر گسستی پیام پیوستی است
از افق های دور دست با غرشی بشارت گر
ناو بزرگ فرا می رسد
آنجا که چشم به راهان به تما شا ایستاده اند
واین سمگریزه های سپید
یاد آور خنده های مروارید گونی است
وه چه آسمان فراخی است
...

هیچ نظری موجود نیست: