جمعه، شهریور ۲۱، ۱۳۸۲

تمام شب شبحی بودم
و جفت نا شناخته ام گم بود
مهاجران تباهی
میان گیلاس و اشک می رفتند
و من می آمدم از غربت
من ازتمام غریبان قریب تر بودم
کسی نمی دانست
کسی محبت دست مرا نمی دان
بیا سکوت مرا زیر باد ویران کن
و تکه های دلم را به بادها بسپار
شب از صدای قدمهای من پر است
شب از صدای عبور ستاره می ترسد
با گریه های غریبانه ام
میان صحرا ها گلی می کارم
ستاره ها می دانند
تابستان می اید
و خوشه های زندگی
شاید
شاید
به بار نشیند
ومن از کنار پنجره برگی را
به ساقه های پریشان باد می بندم
وتو مرا
...

هیچ نظری موجود نیست: