شنبه، مهر ۰۶، ۱۳۸۱

هرچي ميگذشت اختلافاتمون عميق تر مي شد ولي علاقه به هم داشتيم . اطرافيان مي گفتن چون تكليفتون معلوم نيست رابطه شما به اين صورت درآمده و اون هم اين موضوع را باور كرده بود.با اصرار اون و خانواده (و يه خورده هم حماقت از طرف من )به عقد يكديگر درآمديم. من يك سريال ديگه شروع كردم خيلي اصرار كرد كه توي اين برنامه هم باشه ولي من چون حساسيتهاي اون مي دونستم مخلفت كردم.صبحها ساعت 6 سرويس دنبالم مي اومد و شبها ساعت 12 شب بر مي گردوندخسته و بي رمق(راستي فقط عقد كرديم بدون ما جراهاي اونچناني و عروسي رو موكول به زمان ديگري كرديم)اگر يك شب تماي نمي گرفتم پدرمو در ميآورد .
يه روز با اصرار به لوكيشن ما اومد بر حسب اتفاق (يا از روي بدجنسي)تمام دختراي اون سزيال همه اش با من شوخي ميكردن(اونم من كه اصولا از شوخي و لودگي بدم مياد)و اون هم حزص مي خورد ،حاصل اون ديدار هم اين شد كه گفت ديگه نبايد اين كارو ادامه بدي گفتم بابا من فقط اين كارو بلدم گفت به من مربوط نيست.
ديروز ش بعد هفت ،هشت ماه زنگ زد، نمي دونم كدام شير پاك خورده اي گفته دارم اين ماجرا را مينويسم (چون اون اهلblog خوني نبود)و خواهش كرد ادامه ندم( دلايل زيادي را مطرح كرد)منهم گفتم ادامه نمي دم ولي بقيه ماجرا را به طور خلاصه ميگم.
من و ت از هم جدا شديم (با توافق كامل) ش هم از همسرش جدا شد(به دليل خيانت همسرش) م هم از همسرش جدا شد(اونم همسرش خيلنت كرد) قبل از جدا شدن من به پيش نهاد ش به خاطر اينكه به رابطه من و ت لطمه نخوره ارتباطمون را قطع كرده بوديم.
و حالا سالي يك بار در جشنواره ها و يا در سالن تاتر هم ديگر رو مي بينيم(حالا چي شد اين خاطره را نوشتم.توي بلاگ آيدا نوشته شده بود من زني با دو فرزند عاشق مرد ديگري شده ام به نظر شما چه بايد بكنم اين موقعيت براي من پيش آمد و از هر دو جدا شدم زيرا ديگه با ت نمي توانستم ادامه بدم از طرفي ش هم متاهل بود (دو سال بعد از جدا شدن من از همسرش جدا شد)نشد جاهاي رومانتيك شو بنويسم.



با پدرت كار كن منهم واقعا غير از يكم مورد كه قبلا گفتم تا به حال مخالفتي با حرفاش نشون نداده بودم ، اين حرف رو هم قبول كردم.(ولي همه اين آزاري كه اون به من مي رسوند با ديدن ش همه از ياد مي رفت آخه اون با من توي سريال بود)
با ش شروع به كار روي يه طرح كرديم اولين بار بود كه خونم مي اومد . وقتي صفحه هامو ديد هوش از سرش پريد(در صورتي كه هر وقت ت اينارو ميديد مي گفت به چه دردي مي خوره)گفت آدم از ديدن اين همه صفحه ديونه مي شه ، و اون شب به جاي كار همه اش صفحه عوض مي كرديم و لذت مي برديم(تقريبا يه سري كامل از آلبومهاي الوي تنجيددريم پينك فلويد دوورز ديترشولدز و كلي صفخه ديگه دارم كه هم دم تنهايي هاي منه)

هیچ نظری موجود نیست: