پنجشنبه، مهر ۰۴، ۱۳۸۱

چهار سال پيش زمستنون بود . سعيد حدوداي ساعت 2 زنگ زد گفت پژمان رفته كوه هنوز بر نگشته
پژمان پسر خجالتي و محجوبي بود كه با داييش كه از دوستان ما بود چند بارس به كوه آمده بود و اونروز به تنهايي به توچال رفته بود.
با سعيد در خونشون قرار گذاشتيم(پژمان اينا) از مادرش رنگ لباس و كوله اش را پرسيديم
چهار نفر بوديم مهرداد دايي پژمان من سعيد و يكي ديگه از بچه ها به پيش نهاد مهردادرفتيم فدراسيون
گفتن به خاطر يك نفر نمي تونيم جون چند نفرو به خطر بندازيم برا هلي گوپتر به هواپيمايي زنگ زديم جولب سر بالا دادن رفتيم تله كابين گفتن اجازه نداريم روشن كنيم
زديم به كوه وجب به وجب گوهو گشتيم نيمه هاي شب به شير پلااومديم خوابمون نميبرد. صبح قبل از طلوع آفتاب زديم بيرون رفتيم تا به قله رسيديم هواي سردي بود برف همه جا رو گرفته بود. به طرف پناه گاه رفتيم برف پشت در پناهگاهو پر كرده بود رفتيم تو پيكر مچاله شده يك نفر گوشه پناهگاه خود نمايي مي كرد رفتيم جلو خودش بود صورتش كبود شده بود ولي تمام بدنش سفيد بود دوتا از بچه ها رفتن پايين
از شير پلا تماس گرفتن خلاصه اون روز هم پژمان روي كوه موند صبح روز بعد آقايون لطف كردن براي پايين آوردن پيكر پژمان تله كابين را روشن كردن


هیچ نظری موجود نیست: