دروازه خاموش

در این درِ کهن،

نفسِ زمان در گلو شکسته است،

پوسیده چو خاطره‌ای در انبارِ فراموشی.

بر سینه‌اش زخمِ سالیان،

میخ‌هایی‌ست از خشمِ تاریخ،

و قفلی،

که گویی نه بر چوب،

که بر سرنوشتِ انسان خورده است.


سایه‌ها،

رقصان بر خاکِ ترک‌خورده،

به یاد می‌آورند که روزی

در این کوچه،

کسی به امیدی،

دری را کوبید…


و اکنون؟

تنها صدای سیم‌های آویزان است

و برقِ مرده‌ای در جعبه‌ای زنگ‌زده،

که شب را روشن نمی‌کند

و روز را خاموش نمی‌سازد.


ای خانه‌ی فراموش،

در تو هنوز

پچ‌پچه‌ی عشق و اندوه

در دیوارها می‌لرزد

اما کسی نیست

تا دوباره دروازه ات را بگشاید


نظرات

‏ناشناس گفت…
زیبا بود

پست‌های پرطرفدار