سرزمین

در این سرزمینِ فراموشی،

که دیوارش به آوای قرن‌ها تکیه دارد،

من زاده‌ شدم —

در شوش،

که بوی خاکِ افسانه می‌دهد،

در رم،

که نیزه‌اش با خونِ امپراتوران آغشته‌ست،

در آتن،

که اندیشه‌ را به خدایان آموخت،

و در تیسفون،

که سایه‌ی ایوانش هنوز بر خوابِ باد جاری‌ست.

من فرزندِ تبارِ فراموش‌شده‌ام،

گم‌گشته‌ی تاریخ،

که هزار سال در سینه خاک خورده‌ام

و تجربه، چون زخم بر پیکرم حک شده.

در هر گام،

مرگی بخشیدم تا زندگی را برانگیزم،

در هر نگاه،

چشمی بستم تا نوری بتابد.

به‌دنبال اندکی زندگی‌ام،

نه در کاخ‌ها،

که در خشت‌های فراموش‌شده‌ی کوچه‌ها،

نه در آوازِ پیروزی،

که در سکوتِ پیرزنی کنارِ اجاق.

من آمده‌ام،

از غبارِ قرن‌ها،

با مشتِ تهی

و قلبی که هنوز

تپشِ رویا دارد.

این منم —

نه مرده،

نه زنده،

بلکه فریادی میان دو مرز

نظرات

پست‌های پرطرفدار