دوشنبه، آذر ۱۷، ۱۳۸۲

اول همه شما را به دیدن این سایت دعوت می کنم
http://www.iftribune.com

بعد اینکه این مطلب ربط چندانی با حال امروز من نداره
در پچپچه های پاییز فریاد بهاریم را شنیدی؟ من چون گل یخ نگین کهربایی خود را در سرما می گشایم. در برج بابل شعر لهجه ها و زبا نها سخت گونا گونند:مگر این هیاهوی عبث و پوچم به کاری بود؟ الهه شعر در جان من فرود نیامده ولی آذرخش خدایان مرا شعله ور ساخت.
کنده ای سوخته ام بی بها و ناچیز. ولی از سوزشی پیام دارم.
دردمندی،آغاز عشق است و عشق آغاز اندیشیدن.
کسی با گوهرهای سخن به جمعه بازارزمان می آید و کسی با خرمهره های احساسات پیش پا افتاده خویش.
ولی می توان در کنار این سفره چرکین باین خرمهره های کبود نیز نگریست:در کبودی آنها آسمان است،دریاست،ماتم است،پندار است، رویاست.
ومنم فروشنده این خرمهره های ناچیز کبودفام در پچپچه غمین خزانی...

هیچ نظری موجود نیست: