شنبه، تیر ۰۷، ۱۳۸۲

آخر هفته سفر بودم جای همگی خالی.ذکریای دست ساز دایی و سالامی گوشت خوک ایتالیایی چه می چسبه امتحان کنید.
از ایناش که بگذریم توی روستا با مردی بر خورد کردم که مجنون بود. اینکه میگم مجنون واقعا بود چونکه همسرش با یک مرد دیگه فرار کرده بود و اون هم از دوری زنش دیوانه شده بودبیچاره دکترای ریاضی هم داشت.منم که عاشق اینطور آدما کلی با هاش گپ زذم.حسین(دایی)کلی برامون رباب زد و خوند. راکله هم کلی گیتار زد و ایتالیایی خوند منم مجبور شدم با این صدای نخراشیدم کلی بنان و مرضیه و ویگن بخونم(احتمالا بعد از رفتن من اونا هم رفتن دکتر اعصاب).

هیچ نظری موجود نیست: