جمعه، بهمن ۰۳، ۱۳۸۲

اول اينكه آنيما خانم بنده گيوه گشاد نشدم اگر مثل من از خروس خون تا بوق سگ وسط بيابون كار مي كردي تو هم كمتر مي نوشتي.(اين سريال هم تا آخر هفته آينده تموم مي شه)
يه كار تاريخي مزخرف
زندگي بر روي كبره دستهايم ماسيده است
و كلمات در انتهاي نگاه
در انتظار گفتن
جان مي كنند
پرندگان با قفسهايشان كوچ مي كنند
و عابران با دستبند هايشان در خيابان را مي روند
نه
نه
غبار از خاك نيست از اندوه است
مي دانم
از اندو است

هیچ نظری موجود نیست: