پنجشنبه، دی ۲۵، ۱۳۸۲

قطره اي از مرگ
بر روي تنهايمان چكيده است.
قطره اي از ترس
بر روي تنهايمان ماسيده است
آسمانهايمان را دزديده اند
تا براي خورشيدي كه در دستهايمان داريم
آسماني نيابيم
پنجره ها را ببنديد
شايد بادي كه مي وزد
خورشيد مرا بميراند
در كوچه ها مي دوم
و خورشيدم دل دل مي زند مرگ را
در خيابانها مي دوم
بر درهاي بسته مي كوبم
و فرياد مي زنم:
خورشيد من دارد مي ميرد
كسي آسماني ندارد
تا من خورشيدم را بر آن بياويزم؟
و آسمان برگ مي دهد
بر شاخه هر درخت
و خورشيد جوانه ميزند
بر گلوگاه شكوفه
...
بازم درگير يه سريال ديگه هستم اينهمه تاخير براي به روز كردن به اين دليله

هیچ نظری موجود نیست: