چهارشنبه، دی ۲۵، ۱۳۸۱

مرمر من
در پرتوي مات ميلرزد
به كرانه هاي آسمان،
به كرانه هاي ابريشمين افق
با مردمكي بيگانه مي نگرم.
اينجا باد زمان فسرده،
بوته كام خشكيده،
آتش شورها فرو مرده.
زماني هنرم با تلاشي آرزومند مي كاويد
در خاره رازها
و مشك هستي من
با عطر خدايي مي سوخت
و بالهاي ارزنده الهام
در فروغ نيم نگاه سپيده مي رقصيد.
ولي نيستي،پيكان خويش را
در دلي خليد
كه چشمه سار زندگي بود
و زمستان خموش
در بوته زار پچپچه گر راه يافت.
آيا مي توان اميد داشت
كه ترانه مرغان و در طپيدن ماه
از جامه مرمرين به در آيم
وبا وزش بادها
گوگرد مغزها را شعله ور كنم
و آيا از سينه فسرده
از نو چشمه هاي شورنده خواهند جوشيد؟
داشتم آرشيو مي خوندم به نظرم بد نيومد بعضي از آنها را تكرار كنم.

هیچ نظری موجود نیست: