پنجشنبه، دی ۱۲، ۱۳۸۱

معمولا در كارهاي اقتصادي بابام شركت نمي كنم واين پدر رو حسابي نا راحت مي كنه و هر چند يك بار از من گله مي كنه ديشب هم باز شرو ع كرد به گله گذاري كه تو تنها پشت من هستي من روي تو خيلي حساب مي كردم و از اين حرفا آخرش هم گفت براي كاري با يد صبح بره نوشهر و خواست كه با او باشم منم ديدم هم فاله هم تماشا .خلاصه صبح ساعت 8 سفر شروع و ساعت 10 شب در تهران پايان يافت.جاي همه گي خالي(به خصوص احسان)هوا عالي بود،هنوزبرگاي زرد رو روي درختا مي شد ديد .فقط يه خورده خسته گي داشت اونم بدليل چندين ساعت رانندگي بودبه همين دليل امشب از مطلب جدي خبري نيست(مغزم اصلا كار نمي كنه!حالا همه مي گن مگه قبلا كار مي كرده؟)

هیچ نظری موجود نیست: