شنبه، خرداد ۰۳، ۱۳۸۲

در هر چيز سئوالي بود
خط هايي كه به جايي نمي رسيد
شكل هايي كه ناتمام مي ماند
همه چيز ازميان همه چيز مي گذشت
سايه ها،آدم ها
قلب ها،رويا ها
اينطور پيدا بودجهان
از ميان دو لحظه آبي
كه ريخته بود بر ذهنم.
من در گوشه اي از مهتاب
گل سرخ مي كشيدم
و فكر مي كردم
كه روز ديگر
آيا كسي
آن را خواهد ديد؟

هیچ نظری موجود نیست: