یکشنبه، تیر ۲۲، ۱۳۸۲

ماجرا از یک شب گرم تابستانی شروع و در یک شب دیگر پایان یافت.
شیراز خوش گذشت از میترا و شهرزادهم ممنون.ولی تشکر اصلی از اردلان عزیز است که باعث شد یک روز به یاد ماندنی رو داشته باشم.
زندگی من شتاب و آرزوست
و بیم هایی که در خواب رخ میکند
و آنهمه سکرات گره شده در اعماق جان
که بر نیشخندها و زهر خند ها سایه افکنده
ای خدعه های تکرار شده و ای رنج های مقدر
در مشت های تهی شما برای شاعر چیزی نبود.
شبگیر
با لبانی درهم گزیده
از شیب سرد ظلمت تا پرتوی ستارگان بالا می روم
آیا آوای بی بانگ گام هایم را می شنوی؟
آیا فریاد بی زبان ناله هایم را می شنوی؟
و به هنگام کبودی صبح
با عصایی گره دار
از همان تنده ناسور میگذرم که نیای من گذشت.

هیچ نظری موجود نیست: