سه‌شنبه، اردیبهشت ۲۹، ۱۳۸۳

چشماتو باز می کنی پیش خودت حساب میکنی و میبینی که تمام شرایط برای خواب بزرگ فراهم شده و دیگر برای بیداری انگیزه ای نداری .
ذهنت رو جستجو می کنی و به د نبال راه های مختاف می گردی . پیش خودت فکر می کنی که نباید بیریخت یشی وقتی که در خواب هستی پس تکلیف پرواز از پشت بام یا تصادف معلوم می شد . م م م آهان تزریق آدرنالین یا هوا . اما نه اخه بعدش معلوم نیست چقدر طول می کشد به خودت می گی دوست نداری در حالی که سرنگ تو دستات هست به خواب بری . آره... خوبه خوبه به سراغ یخچال میری قرص ها را یکی یکی نگاه میکنی . خودشه عالیه اول یک خواب کوتاه و بعد ... یک خواب عمیق برای همیشه یه مشتش رو توی دهانت می ریزی و پشتش یک لیوان مشروب سر می کشی . برای اطمینان بیشتر چند تای دیگه می خوری . روی تخت دراز می کشی { خوب شد که کسی خونه نیست } نوار لئونارد کوهن را توی ضبط میزاری و چشماتو می بندی . دوست داری زودتر به استقبال تاریکی بری . سرت سنگین شده لئونارد کوهن هنوز می خونه .یک سری تصاویر در هم و برهم توی ذهنت مرور می شن . سکوت. سکوت مطلق همه جارو فرا می گیره .
چشماتو باز می کنی همه جا سفیده. یاد اون روزی می افتی که ازت سوال کردند زندگی پس از مرگ چه تصویری توی ذهنت می سازه و تو جواب داده بودی . و حالا توی سیکلو بودی . اما نه ... کم کم یه سری سایه ظاهر می شن چند تا لوله یه قاب عکس و ... !!! یه دست گل! سرتو می چرخونی کنار تخت ایستاده و با یک لبخند روی صورتش به استقبال نگاهت می یاد .
قرار بود فردا از سفر برگردند قرار بود کسی تا ظهر خونه نباشه .
چشماتو می بندی.
**********
راستی چند عکس از بم توی فتو بلاگم گذاشتم

هیچ نظری موجود نیست: