تو

تو

در آن سویِ ابرهای مهاجر

ماه‌هاست که کوچیده‌ای

بی آن‌که ردّی

جز سکوت

در تلفنِ خاموشِ من

باقی بماند.


من اما

در کوچه‌های بی‌عبورِ این شهر

هر غروب

با سایه‌ات حرف می‌زنم،

با صدای نیامده‌ات

گریه می‌کنم

و لبخندهای نریخته‌ات را

از قابِ عکس‌ها

می‌چینم.


نمی‌پرسی از من،

نمی‌خواهی بدانی

که چگونه این دل

هر شب

با زخمِ نیامدنت

تا صبح می‌تپد.


تو در سفری

که انگار قرارِ بازگشت ندارد

و من

در تبعیدِ بی‌پایانِ دلتنگی

هر شب،

نامت را

مثل دعایی خاموش

زیر لب تکرار میکنم

نظرات

پست‌های پرطرفدار