دوشنبه، اسفند ۱۹، ۱۳۸۱

ببينم , تو راستي راستي بوي عيد رو حس ميكني ؟
چند ساله كه من اصلا نزديك شدنِ عيد رو حس نميكنم . باور نميكنم كه بهاري مياد . ديگه شور و شوقي براي اومدنش ندارم . كدوم عيد ؟ حس كردنِ بهار دلِ شاد ميخواد .
وقتي ساعت 10 شب براي قدم زدن از خونه ميام بيرون و ميبينم جواني در حال كاويدن آشغالهاي همسايه ست , هوا رو سردتر حس ميكنم .
وقتي پيرمرد كفاش افغاني كه در همسايگي من , در همون كوچه اي كه دارم توش زندگي ميكنم رو مي بينم كه در لانه اي كه به زحمت ارتفاعش به يك متر ميرسه زندگي و كار ميكنه و شبها هم بالاي تنور نانوائي ميخوابه , شرمنده ميشم از اينكه بگم براي اومدن بهار خوشحالم . شايد اومدن بهار براي اون فقط اين مزيت رو داشته باشه كه ديگه عصرها توي لونه ش نمي لرزه .
خوش به حال بچه ها كه اينها رو نمي بينن .....
مرجان

هیچ نظری موجود نیست: