انتظار
نه که دلش نخواهد،
نه که ندانَد…
که عشق،
آن شعلهی بیقرارِ کلمههاست
وقتی از نگاهِ کسی
بر کاغذی سفید
میافتد.
سفر را بهانه کرد:
چمدانها را بست
پیش از آنکه دلش را باز کند.
قطاری گذشت
و من ماندم
با واژههایی که
جای لبخندش را پر نکردند.
وبعد
تنها یک اشتباه،
یک لغزشِ لفظی…
واژهای که گفتم
و هنوز نمیدانم چرا
به سینهاش تیغ شد.
رفت.
بیآنکه شعرش را تمام کند.
او،
خود شاعر است
و میداند
که کلمهها
گاه خیانت میکنند.
او،
میترسد…
نه از عشق،
که از مرزِ ناپیدایِ میانِ خواستن و نخواستن،
میترسد از لحظهای
که باید بماند.
او،
شاعر است
و میداند
واژهها
گاه،
بیدعوت
میآیند
و جا میگذارند کسی را…
او میترسد،
نه از دوست داشتن،
که از همان لحظهی نازک و شیرینِ
میانِ در آغوش کشیدن
و
در آغوش ماندن.
و من…
نه شاعر بودم
نه عارفِ خوابهایش،
فقط کسی که باور داشت
گاهی
دوست داشتن
نجیبترین شکلِ ماندن است…
اگر بگذاری
نظرات