دوشنبه، شهریور ۱۱، ۱۳۸۱

عاشق پرواز بود . موشكهايي كه مي ساخت ،انگار دلشون نمي خواست كه به زمين برگردند . بعدها بادبادكاش يه سرو گردن از مال همه بالاتر مي پريد.
پسر محجوبي بود و كم حرف . چند سال هم كلاسي بوديم توي اين سالها هميشه فكر و ذكرش پرواز بود بهش ميگفتم بلاخره تو خلبان ميشي اونم مي خنديد.
آخر هفته ها توي كوه بوديم به قله كه ميرسيديم انگار كه ديوانه مي شد ،دستاشو باز مي كرد ودر مسير باد ميدويد شعر مي خوند وميرقصيد. بعدها كمتر ديدمش .ولي هميشه از هم با خبر بوديم
سال 67 رسيد يه شب مادرش با چشمهايي به رنگ خون به منزل ما اومد و با پدرم صحبت كرد .صداي گريه مادر اون و مادر من تمام خونه رو پر كرده بود.پدرم به همراه مادرش رفت.
اون شب مادر با گريه برام گفت كه اون پرواز كرده و مادرش براي بدست آوردن سايه اي از اون از پدرم كمك ميخواسته.اون موقع فقط 17 سال داشت.
(اين چكيده اي ناشيانه از يك داستان بود)

هیچ نظری موجود نیست: