یکشنبه، شهریور ۱۰، ۱۳۸۱

دو روزه كه داييم از سفر اومده امشب خونه مادر بزرگ جمع شده بوديم واز خاطرات گذشته ياد ميكردند.
در باره پدر بزرگم كه 4سال پيش درسن 119 سالگي در گذشت . اون اولين فمينيسمي بود كه من ديدم
صبحها كه از خواب بلند ميشد دو ش ميگرفت، اصلاح ميكرد، كراوات ميزد پيشبند ميبست وظروف از شب به جا مانده را ميشست و وسايل صبحانه را آماده ميكرد .البته من دوران باز نشستگي اونوديدم ولي مادر بزرگ ميگفت هميشه همين طور بوده(راستي پدر بزرگم دوبار باز نشسته شد بار اول شركت نفت وبار دوم سازمان برنامه وبودجه) هميشه ميگفت زن با مرد هيچ فرقي ندارد .من چند باري به دليل كتك كاري كه در بچه گي باخواهرم كرده بودم به وسيله او تنبيه شدم به پسرانش مي گفت وقتي از سر كار اومديد تازه ساعت كار شما در خانه آغاز ميشود. وواقعا اونها هميشه همانطور رفتار ميكنند.
شاهنامه را از حفظ بود دقيفا مثل آنكه مي نوشت صحبت ميكرد به اصطلاح لفظ قلم . شبهاي يلدا تا صبح از شاهنامه مي كفت .آدم جالبي بود وتمامي فرزندانش به نوعي آدم هاي جالبي شدند(او 9 فرزند دارد ) شايد در موردشون نوشتم.
از آياتي كه نوشته بودم ظاهرا استقبال نشده چون نظري نديدم (جز چند دوست كه لطف ميكنن و هميشه يه سر به بلاگم ميزنن پس شايد ادامه ندم)

هیچ نظری موجود نیست: