سه‌شنبه، اردیبهشت ۱۶، ۱۳۸۲

توي يك قفس طوسي رنگ بودم با چراغي بر سقف آنِ وهجوم افكار پراكنده.
پاهايم زخمي بود و هر روز به عمق اين زخمها افزوده مي شد.به وضوح آب شدنم را مي ديدم،مدتها بود كه ريشم را نزده بودم و مويي نيز بر سرم نبود.
امروز نيز چنين احساسي دارم اما زخم بر سينه ام نشسته و هر روز مانند خوره جانم را مي خوردامروز نيز محكومم اما اينبار نه به مرگ بل به زندگي،امروز نيز درد مي كشم،اما نه بر تن كه بيشتر بر جان.

هیچ نظری موجود نیست: