در هوای بی کسی
در سکوتی که جهان را فرا گرفته،
تو ایستادهای،
با دستانی خالی از گرمای عشق،
چشمانی که عمری به جستجوی نور دویدهاند،
و قلبی که زخمیِ سالهای بیمهریست.
تو از تنهایی میگریزی،
از شبهایی که دیوارهایش
نام کسی را به یاد نمیآورند،
از سکوتی که درونت را
چون دریایی خشکیده،
در خود میپیچد و میشکند.
ای مسافر بیقرار،
ای جستجوگر بیپناه،
در کجای این زمین ترکخورده،
آن آغوش را خواهی یافت
که اندوه کودکیات را
به گرمایی ابدی بدل کند؟
بگذار بگویم،
عشق،
گمشدهای نیست که در کوچههای غبار گرفته بجویی،
نه چشمهای که از سنگی بجوشد،
نه ستارهای که شب از آسمان بیفتد.
عشق،
آنجاست،
در نبض بیقرار دستانت،
در نگاهی که به آینه میکنی،
در واژههایی که از لبانت جاری میشوند
و در نغمهای که خاموشش کردهای.
پس بیا،
این شب را به صبح بسپار،
دستانت را به نسیم،
و بگذار که عشق،
درون تو ریشه بدواند،
که تو،
خود،
عاشقترین آدم این جهان خواهی شد.
نظرات