رفت!

تنها چند کلمه میان ما رد و بدل شد.

از همان راهی که آمده بود، بازگشت.

از پشت پنجره رفتنش را دیدم؛ چمدانی بزرگ را به دنبال خود می‌کشید و کیفش را روی دست گرفته بود. بدون آنکه لحظه‌ای پشت سرش را نگاه کند، سوار یک پژوی سفید شد که از اسنپ گرفته بود. آرام وسایلش را در ماشین جا داد و نشست.

من، با چشمانی پر از اشک، نظاره‌گر رفتنش بودم، در حالی که خشم تمام وجودم را می‌لرزاند.

روی تخت، کنار پنجره نشستم…

هیچ صدایی نمی‌آمد


نظرات

پست‌های پرطرفدار